رو كرد به ما و با آوای ملكوتی وحی فرمود:

ی (ای کسانی که ایمان آورده اید!)

دست وپاچه گفتیم: بله!

فرمود: (ایمان آورده‌اید!)

چشم‌ های زمینی ‌مان گرد شد: ما كه ایمان داریم!

فرمود: وَ(ایمان هنوز به دلهایتان راه نیافته است)

گفتیم: دل ‌های ما؟! لبریز از عشق و ایمان است! نمازهایمان را كه دیده ‌ای؟!

فرمود: هما‌ن ‌ها كه وقتی می ‌خوانید، گویی صدها خدا دارید؟ همان‌ ها كه جز لفظی و خم و راست شدنی، چیزی از آن نمی ‌دانید و بهره ‌ای برای جان ‌هایتان برنمی ‌گیرید؟

جا خوردیم. گفتیم: انفاق‌ هایمان. آن ها را كه خوب انجام می ‌دهیم؟!

فرمود:(به نیكی دست نمی‌ یابید، مگر آن كه از آنچه دوست می ‌دارید ببخشید)

گفتیم:  می ‌دهیم!

فرمود: (و به دنبال آن منتی نمی ‌گذارند و آزاری نمی ‌رسانند) این شرط را فراموش می‌ كنید.

گفتیم: به پدر و مادرمان امّا می ‌رسیم.

فرمود: كار به این سادگی نیست. گفته بودم (اف به آنان مگو!)

گفتیم: عبادت می‌ كنیم. قرآن می ‌خوانیم. ذكر می ‌گوییم. ما مسلمان‌ های خوبی هستیم!

فرمود: (با اسلام خود بر من منت مگذارید، بلكه خدا بر شما منت می ‌گذارد كه شما را به سوی ایمان آوردن رهنمود كرده است)

كم آورده بودیم؛ حسابی! سرخ شده بودیم! درست مثل شاگردی كه تكلیفش را سر هم بندی كرده باشد و حالا پای تخته به تحمل نگاه عتاب ‌آمیز معلم ایستاده باشد!

كم آورده بودیم؛ حسابی! درست مثل پرنده‌ای كه در رویای یك پرواز بلند بر اوج آسمان غرق باشد و ناگهان خود را ببیند كه از آشیانه ‌اش فقط یك شاخه بالاتر پریده است!

كم‌ آورده بودیم؛ حسابی! اما او مهربان بود؛ مثل همیشه! و آن قدر مهربانی ‌اش دیدنی و چشیدنی بود كه لمس می‌ شد. با تمام حواس. خون می ‌شد در رگ ‌هایمان و جریان پیدا می ‌كرد. هوا می ‌شد در ریه ‌هایمان و جانمان را تازه می‌ كرد. از تمام ذرات هستی فوران می ‌زد و فضاها را زیبا... نه! معطر... نه! نورانی... نه! نمی‌ دانم چه! اما كاری می ‌كرد با جهان كه گفتنی نیست.

از تمام زیبایی ‌ها و عطرها و نورها، زیباتر و معطرتر و نورانی ‌تر بود. انگار معنی این كلمه ‌ها بود به تمام. مثل معلمی كه به شاگرد سر به هوایش فرصت جبران بدهد... نه! مثل خدایی كه دنبال بهانه باشد تا كوتاهی ‌های بنده مغرورش را ببخشد، اجازه داد تا برویم، بنشینیم و در خلوت خود فكر كنیم.

دلمان را كه هدیه او بود و عقلمان را كه هدیه او بود و قرآنش را كه هدیه او بود، برداشتیم و در خلوتمان روی تاقچه رو به رویی گذاشتیم. می ‌خواستیم خودمان را بگذاریم در معرض قضاوت و ببینیم چه می‌ شود. دلمان گله داشت كه صافش نمی‌ كنیم؛ كه چشمه ‌های زلال محبت را در آن نمی‌ گشاییم تا مرداب‌ های كینه را بشویند و ببرند و فضایش را بهاری كنند.

می ‌گفت آرزوی یك سر سوزن صداقت دارد. عقلمان گله داشت كه زود به زود به سراغش نمی‌ رویم و با دلمان آشتی ‌اش نمی ‌دهیم. قرآنش گله داشت كه نمی ‌خوانیمش؛ كه نمی ‌دانیمش؛ كه نمی ‌شناسیمش و نمی ‌شناسانیمش! غم ‌انگیز بود، اما باید باور می‌ كردیم. وحشتناك بود، اما باید می ‌پذیرفتیم: از این همه زیبایی و نور و مهربانی كه به ما داده بود، «غرور»ی حاصلمان شده بود، «نماز»ی كه او نمی ‌پسندید، «انفاق»ی كه او نمی ‌پسندید، «احترام»ی كه او نمی ‌پسندید، و... كه او نمی ‌پسندید! آری؛ درست بود. باید به ما می ‌گفت: «آمنوا»! این ایمان كه ما داشتیم، درست مثل یك ساختمان كلنگی، باید فرو می ‌ریخت، گودبرداری می ‌شد، با روش ‌های ضد زلزله از پی ساخته می ‌شد، با مصالح مرغوب از كارخانه‌ های استاندارد، یك بار دیگر چیده می ‌شد و بالا می ‌آمد. باید به ما می‌ گفت «آمنوا» و ما باید صبر می‌ كردیم تا هر وقت دیدیم موقع گفتنهیچ كلمه دیگری غیر از حروف زلال الله از عمق سرچشمه‌ های جانمان بر لب جاری نمی ‌شود؛ مال و مقام و خانواده و چه و چه از هر سوی ذهن و دلمان لبریز نمی ‌شوند، حشره غرور از سر و كولمان بالا نمی ‌رود، بگوییم بنده اوییم و صادقانه و عاشقانه، خنكای دلنشین ایمان ناب را بر كویر خشك جان‌ های تشنه ‌مان بچشانیم.