به كیشى آمدند و با فیشى رفتند
روزى شیخ بهایى به طور ناشناس از بازار اصفهان مىگذشت در بین راه به دكان بریانى كه تعدادى مرغ سرخ كرده با قلاب به در و دیوار دكان خود آویخته بود رسید شیخ نگاهى به مرغها انداخت و سپس به استاد بریانى فرمود:
یكى از این مرغها را نیاز این درویش كن!
استاد بریانى گفت:
پول دارى بدهم؟
شیخ گفت:
پولى در كار نیست.
استاد بریانى گفت:
پس برو گمشو تو را با مرغ چه كار! آدمى كه پول ندارد مرغ پخته مىخواهد چه كار؟
شیخ فرمود:
اگر به امتناع خود باقى بمانى. تمام این مرغهاى كشته و بریان شده را به گفتن)كیشى( زنده كرده و پرواز مىدهم!
بریانى فروش از شنیدن این حرف كه نشانه دیوانگى گوینده آن بود، متعجبانه نگاهى به سر و روى شیخ كرده و گفت:
برو باب پى كارت و گرنه تو را با چوب خواهم راند!
شیخ كه البته مقصودش امتحان بریانى و دادن یك درس اخلاقى به او بودگفت:
من درویش ناتوان و گرسنهام و مدتى است كه غذایى به دهانم نرسیده و بیا و مردانگى كن و امروز ما را با یكى ازاین مرغهاى چاق و چله مهمان بفرما.
بریانى با عصبانیت روى به شاگردش كرد و گفت:
استغفرالله. ببین امروز گرفتار عجب ابلیسى شدیم ها؟!
و بعد به جانب شیخ بهایى برگشته و برفریاد گفت:
دبرو مرد حسابى!
شیخ فرمود:
حالا كه اینطور شد، پس تماشا كن.
كیش!
ناگهان مرغهاى بریان و پخته زنده گشته و پرواز كرده و از آنجا قرار نمودند.
بریان فروش اصفهانى و شاگردش و نیز مشترىها و مردم بسیارى كه در مقابل دكان ایستاده و ناظر جریان بودند از دیدن آن منظره حیرتانگیز به شگفتى فرو رفته و به خیال اینكه شیخ مرد مستجاب الدعوه و صاحب كرامات است به او نزدیك شده و عموماً روى خاك افتادند و در برابر شیخ سجده نمودند.
شیخ از ملاحظه گمراهى مردم به فكر چاره افتاد و بلافاصله شلوار خود را بالا كشید و ردودروى مردم بناى ادرار كردن را گذاشت!
مردم از این رفتار زشت شیخ سر از سجده برداشته و هر یك به طرفى گریختند در این موقع شیخ به یكى از آنها گفت:
عجب مریدانى هستند به كیشى آمدند و به فیشى رفتند!
از همان روز جمله به كیشى آمدند و با فیشى رفتند در اصفهان ضرب المثل شد و سپس به سایر نقاط ایران سرایت كرد.