حرف امام همه را آرام کرد: « رجایی و باهنر اگر نیستند خدا که هست.»
متن زیر 20 داستان مینی مال در خصوص شهیدان رجایی و باهنر است که به صورت گزیده از دو کتاب در حال انتشار در این رابطه انتخاب شده است.
آقای رجایی شما حزب اللهی هستید؟
«محمدعلی» تا آمد دست چپ و راستش را بشناسد یاد گرفت که کار کند و کار کند. دست فروشی که می کرد همان جا کنار خیابان بساط ناهار را پهن می کرد و شکم گرسنه اش را با نان و خیاری آرام می کرد. باز هم کار بود و زحمت...
متن زیر 20 داستان مینی مال در خصوص شهیدان رجایی و باهنر است که به صورت گزیده از دو کتاب در حال انتشار در این رابطه انتخاب شده است.
1-«محمدعلی» تا آمد دست چپ و راستش را بشناسد یاد گرفت که کار کند و کار کند. دست فروشی که می کرد همان جا کنار خیابان بساط ناهار را پهن می کرد و شکم گرسنه اش را با نان و خیاری آرام می کرد. باز هم کار بود و زحمت...
2-مثل هر هفته جوان های فامیل جمع شده بودند خانه رجایی!
یک نفر نیامده بود، وقتی سراغش را گرفت جوانی بلند گفت:
- پشت در است چون مشروب خورده خجالت می کشد داخل شود.
هیچ کس نفهمید رجایی در گوشی چه حرفی به جوان زد، دستش را گرفت و آورد سر سفره و گفت:
- با هم غذا می خوریم
- ولی دهان من نجس است
«تو مهمان من هستی» را گفت و غذا را شروع کرد،
جوان می گفت که دیگر سراغ آن کار حرام نرفتم چون رجایی من را به لجاجت نینداخت.
3-شیخ دانشسرا!
به محمد علی و کاظم می گویند که ته ریش دارند و رفتارهایی که نشان مذهب دارد.
کاظم را کشیده کنار و می گوید: اگر می خواهی مثل بقیه باشی، با همان شوخی ها و رفتارها بهتر است اول ریشت را از ته بتراشی!
مکثی می کند و بعد می گوید: من و تو با این ظاهر دینی اگر خلاف کنیم همه متدینین را به تظاهر متهم می کنند.
4-بحث حسابی گرم شده بود؛ یکی رجایی استدلال می آورد، یکی آن طرف کمونیست.
یک نفر توی جمع که ناظر بود یک دفعه فحشی پراند به لنین
عصبانیت رجایی را که دید گفت: به لنین فحش دادم شما چرا ناراحت شدید؟!
با خشم فروخورده گفت: حق نداریم به کسی که مورد احترام دیگری است توهین بکنیم چرا که به خود او توهین کرده ایم.
اثر این احترام و منطق را بعدها دید وقتی جوان کمونیست به آغوش اسلام بازگشت.
5-ضعف مرا به حساب انقلاب و مکتب من نگذارید»
همین جمله بالای سر میز کارش با همه حرف می زد... همین.
6-آقای رجایی شما حزب اللهی هستید؟
خبرنگار این را پرسید که جواب نخست وزیر را بسنجد.
- اگر حزب اللهی باشم از نوع لاجوردیهاست...
7-این چه وضعیتی است؟
- چه وضعیتی آقای رجایی؟
- آسفالت کوچه را می گویم !
- ببخشید، بد آسفالت کرده اند؟ می گویم درست کنند.
- نه آقا! هیچ کوچه ای آسفالت نشده آنوقت آمده اید کوچه ما را درست کرده اید.
- آخر شما ...
آخر نداره. این ها اخلاق طاغوتی است ما که با اسم کاری نداشتیم؛ مشکلمان بارسم بود.
8-« هر کس رجایی را دوست دارد، برود»
همه از این حرف تعجب کرده اند
گفت من مهمان دانشگاهم کار خوبی نکردید که برای استقبال به فرودگاه آمدید الان کار مردم زمین مانده و ناراحت می شوند اگر بشنوند به خاطر من اینجا آمده اید؛ آنوقت فحشش می ماند برای من و شما.
9-دوست داری به من خدمتی کنی؟
« این چه سوالی است؟ هر کسی دوست دارد به رجایی رئیس جمهور خدمت کند»
این سوال مثل صاعقه از ذهن مرد گذشت که روبروی رجایی نشسته و او را خطاب کرده است.
- بفرمایید، سراپا گوش !
«همیشه به یادم بیاورید که من محمد علی رجایی ام، پسر عبدالصمد و اهل قزوین. کاسه بشقاب فروش و دوره گرد.»
مرد بهت زده فقط به رئیس جمهور کشورش نگاه می کند.
10-باورش سخت بود، برای همه؛
همین دو ماه قبل بود که بهشتی و 72 تای دیگر...
برای خیلی ها انگار همه چیز به پایان رسیده بود.
فقط قلب آرام امام بود که همه را آرام کرد و گفت: «رجایی و باهنر اگر نیستند خدا که هست».
--------------------------------------------------------------------------------
1-بشارت فرزند صالح را در خواب به حاج اصغر داده بودند.
خواب دیده بود فرزندش «ناصرالدین» آسمانها لقب گرفته است.
«محمد جواد» به دنیا آمد. رمز این لقب سال ها طول کشید تا گشوده شود ...
2-مراسم ازدواج باهنر بود.
جوان کت و شلواری، خوش پوش و آرام، گوشه مجلس نشسته بود.
می گفتند دوست باهنر است، اسمش ... علی شریعتی.
3-فهمیده بود پدر در خرج تحصیل محمد رضا مانده، کسی نمی دانست «محمدجواد» این پول ها را چطور پس انداز می کند و برای مخارج برادر میفرستند
اما... خدا که می دانست.
ذخیره کرایه تاکسی و به جایش دو ساعت پیاده روی، غذا هم که ... می شد گاهی نخورد؛
4-چپ و راست، می رفتند و می آمدند که باهنر با بچه کمونیستها می گردد.
وقتی با آن جوان کمونیست میدیدندش که شوخی و خنده ...
- حاج آقا، در شأن شما نیست که با این ها باشید!
دست گذاشته بود روی شانه های طرف و گفته بود: هنر این است که این ها را به راه بیاوریم که اگر نتوانستیم همه جوانهای ما را کمونیست می کنند...
5-با خانواده که سفر می رفت؛ حتماً یک خانواده دیگر را هم با خود می برد.
می گشت در فامیل و دوستان، خانواده ای که توان مالی سفر نداشت همراه می کرد.
هم تفریح می کردند و هم تا برگشت، کلی از مشکلات روحی و روانی اعضای آن خانواده حل شده بود.
6-رفته بود دوره فشرده زبان انگلیسی.
روحانی و زبان انگلیسی! خطبه انگلیسی که میخواند باور نمی کردی او همان باهنر ، روحانی ایرانی است.
7-در آن اوضاع و احوال طاغوت، تلویزیون که نمیشد دید؛ فیلم ها هم که وضعش معلوم بود. زدن شرکت فیلم و دوبله و اصلاح فیلم های خوب و پخش برای خانواده های مذهبی کار خوبی بود،
اما شاید کسی فکر نمی کرد که یک روحانی از این کارها بکند.
8-پر کاریاش خیلیها را به تعجب وا داشته بود.
آمده بودند که اینقدر کار نکنید، به فکر خودتان باشید، خسته می شوید ...
می گفت: «من هرگز خستگی را ملاقات نخواهم کرد»
لبخند روی لبها هم نمی توانست سنگینی و قرمزی چشم ها را بپوشاند ...
9- آقای وزیر به نظرم این جا اشتباه کردید: به این دلیل و این دلیل.
دلیل ها همه درست بود.
وزیر صبور لبخندی زد و گفت: «مرد آن است که حرفش دو تا شود!»
میگفت نباید به اشتباه خود اصرار کنیم.
شاید خیلیها میگفتند باهنر دیسیپلین وزارت ندارد.
10-همه خوشحالند از انتخابی که کرده اند؛ رئیس جمهور رجایی و نخست وزیر هم باهنر ... صدای انفجار تن خیلی ها را لرزاند، خیلیهایی که دو ماه قبل تابوت بهشتی و یارانش را بر دوش حمل کرده بودند.
این بار نوبت پر زدن رجایی بود و باهنر.
چه کشیدند این ملت وقتی ...
حرف امام همه را آرام کرد: « رجایی و باهنر اگر نیستند خدا که هست.»