پنج دوست كمبريجي من

نویسنده: يوري مودين

مترجم: احمد كسايي پور

ناشر: نشر كارنامه

 

درباره گروه كمبريج كتابهاي زيادي در غرب وبه خصوص در بريتانيا چاپ و منتشر شده است؛با وجود اين كتاب پنج دوست كمبريجي من سر وصداي زيادي به پا كرد و به فاصله كوتاهي در كشورهاي غربي ترجمه و منتشر شد.اين كتاب روايت چگونگي شكل گيري و فعاليت گروه موسوم به جاسوسان كمبريج است وپرده از اسرار عجيب ترين ماجراي جاسوسي قرن بر مي دارد.اما دراينجا ,دو نكته را نبايد از نظر دور داشت:

اين كتاب را يوري ايوانوويچ مودين ,ماموراطلاعاتي شوروي ورابط ودوست پنج كمبريجي نوشته است .بنابراين چه بسا خالي از پيش داوري و برداشت هاي نادرست وجانب دارانه نباشد.

پي بردن به حقيقت هر واقعه تاريخي تنها با نگريستن از تمامي زوايا ميسر مي شود.از اين نظر ,پنج دوست كمبريجي من كتابي است كه سنديتٍ تاريخي دارد,چون از زاويه ديد دستگاه اطلاعاتي شوروي به ماجرا مي نگرد وبه همين دليل تا حدي به روشن شدن حقيقت كمك مي -كند.اما دقيقا" به همين دليل بايد اطلاعات مندرج در اين كتاب را با احتياط تلقي كرد وطبعا" نبايد آن را تمامٍ حقيقت پنداشت .درست است كه اين كتاب بعد فروريختن اتحادٍ شوروي نوشته شده, اما بايد دانست كه نويسنده آن تا اكنون رئيس انجمن كمك به افسران سابق كا.گ.ب است و گويي هنوز پيوندهاي خود را به تمامي با آن تشكيلات اطلاعاتي نبريده است.

به هر حال پنج دوست كمبريجي من كتابي است بسيار خواندني , وحتي مي توان آن را نوعي رمان جاسوسي به شمار آورد-كتابي كه مانند آثار گراهام گرين, فردريك فورسايت وجان لوكاره جذاب و هيجان انگيز است.

الف :

لندن: فوريه 1948

شب كاملا" از نيمه گذشته بود كه سرانجام مطمئن شدم هرچه را كا.گ.ب درباه كٍرن كراس مي داند به خاطر سپرده ام.

در لندن بودم وماه فوريه بود,كه سردترين ودلگيرترين ماه سال است.روزهاي بعد را همراه با نيكلاي باريسوويچ رودين,با نام مستعارِ كاراوين ,كه مافوق من وافسر مسئول كا.گ.ب1 در پايتخت بريتانيابود,براي مرتبه دوم به بررسي جزئيات مشغول شدم. مي خواستم با زندگي و شخصيت اين مرد,كه كرن كراس نام داشت ,اشنا شوم؛در زندگي حرفه اي ام او اولين جاسوسي بود كه قرار بود به ملاقاتش بروم.تصميم داشتم خصوصيات روحي اش را به خوبي بشناسم .براي پيش بينيٍ واكنش او در موقعيت هاي احتمالي ,مسلما"اين روش از همه بهتر بود.همچنان كه به دقت درباره كرن كراس صحبت مي كرديم ,كاراوين به من هشدار داد كه اين جاسوس دو نقطه ضعف مهم دارد:آذم سر به هوايي است , وتقريبا"هرگز سر وقت نمي آيد.با توجه به اين واقعيت ها ,به تنظيم قرارهايم پرداختم.

قبل از هرچيز ,با دقت به محلي فكر كردم كه مي بايست بعد از اولين تماس ملاقات هايمان انتخاب مي كردممحل اولين تماس را من انتخاب نمي كردم بلكه ميلوزوروف ,رابط آن موقعٍ كرن كراس, انتخاب مي كرد,كه قرار بود پس از معرفي من تماس خود را با او قطع كند.

چندين روز سرگرم پيدا كردن جايي در لندن بودم كه هم براي من مناسب باشد و هم كارلين-اسم رمز كرن كراس در كا.گ.ب كه از كارليا, منطقه اي ميان مرز فنلاند و شمال غرب اتحاد شوروي ,گرفته شده بود-به راحتي با آن اٌخت شود.به عبارت ديگر,بايد جايي را انتخاب مي كردم كه كرن كراس بتواند نشاني آن را به راحتي به خاطر بسپارد وبي آن كه خطري متوجهش باشد به آنجا بيايد.

بعد مسير رفتن به محل قرار را تعيين كردم.اين مسير بايد طوري مي بود كه بتوانم ابتدا مدتي پياده بروم , سپس راه دراز و پرپيچ وخمي رابا مترو طي كنم,و در تمام مسير گاه بايستم و به سرعت به عقب برگردم تا مطمئن شوم كسي تعقيبم نمي كند.

طراحي اينگونه مسيرها هميشه كار وقت گيري است,ولي اهميتي كه من براي آن قايل مي شدماين فايده را داشت كه مرا((تميز)) نگاه دارد,كه در عرف حرفه ما به معني كسي بود كه ردِپايي از خود به جا نگذاشته باشد.بدبختانه همه مامورانرابطما چنين احتياط هايي نمي كردند.بعد از آن كه دو سه قرار به خير وخوشي مي گذشت، خيال شان راحت تر مي شد وكم تر احتياط مي كردند وتدابير امنيتي لازم را به كار نمي بستند و به اين ترتيب به درد سر مي افتادند.طولي نكشيدكه فهميدم كاراوين،كه در مقام يك مامور اطلاعاتيِ با تجربه روشِ كاملا" كارآمدي براي خلاص شدن از شرِ تعقيب كنندگان احتمالي ترتيب داده بود،خودش همه ضوابطي را كه با سخت گيريِ تمام بر ديگران تحميل مي كرد مراعات نمي كند.سهل انگاريِاو سر انجام به لو رفتنِ چندين جاسوس منجر شد.

شبِ قبل از اولين ملاقاتم باكرن كراس، به درخواست كاراوين آخرين جلسه را تشكيل داديم.ديگر چيزي براي بحث كردن باقي نمانده ،ولي در جلسه حاضر شدم.

كاراوين در دفترش بود .خيلي خشك ورسمي برخاست،ميز كارش را به آهستگي دور زد و در كنار من توي صندلي فرو رفت.با همان لحن حق به جانبي كه رفته رفته از آن متنفر شده بودم شروع به صحبت كرد((يوري ايوانوويچ،همان طور كه خودت ممكن است حدس زده باشي ،مسكو اهميت زيادي براي كارلين قايل است، به خصوص از نظر اطلاعات نظامي .ديدي همين كهميلوزوروف يكي دوبار با اين مرد اختلاف نظر جزئي پيدا كرد مركز چه قدر سريع او را از اين ماموريت خلع كرد؟اگر از ميلو زوروف سر مشق بگيري ، بي شك آينه حرفه اي خودت را نابود مي كني.))كاراوين رضايت مندانه لحظه اي مكث كرد تا به اين احتمال فكر كند.

((نكته مهم اين است كه چه اسم رمزي براي خودت انتخاب كرده اي.تصور مي كنم به اين مسئله قدري فكر كرده باشي.))

هيچ فكر نكره بودم؛چيزي كه نگرانش نبودم همان اسم رمز بود.دو روز تمام، ذهنم مدام درگير چيز بسيار مهم تري بود:آيا من به دردِ اين كار مي خوردم؟

((بله ،البته.اگر مخالفتي نداشته باشيد، اسم پيتر را انتخاب مي كنم.))مي توانستم به همان راحتي بگويم مُكْس يا هُري يا جيم .ولي پيتر را انتخاب كردم، شايد به اين دليل كه در دوران كودكي فيلمي ديده بودم به نام ((زير سقف هاي پاريس)) كه اسم قهرمان آن فيلم پيتر بود.

در ميان فهرست طولاني نام هاي مستعار من،پيتر اولين نام بود.همكارانم مرا به اسم هاي مختلفي مي شناختند.از اين اسم ها براي ارتباط با جاسوس ها استفاده مي كردم ويا براي امضا كردن اسنادو تلگرام هايي كه از نمايندگي كا.گ.ب در لندن به مسكو مي فرستادم.بعضي از جاسوس ها مرا به نام پيتر مي شناختند،بعضي به نام جرج، واز اين قبيل. هر گروه از ماموران اطلاعاتي مرا با نام مستعار جداگانه اي مي شناخت .

كاراوين ،در حالي كه تا دم در مرا همراهي مي كرد،دوباره در همان قالب بي حالت وبي احساس هميشگي خودش فرو رفت وزير لب گفت (( حالا ديگر خود داني،يوري ايوانوويچ.))و در را بست.

شب قبل از نخستين ماموريتم در خاك دشمن،خيلي خوب خوابيدم.يك چيز را از قبل درباره خودم مي دانستم:هرچه اوضاع خطرناك تر بشود،خونسردتر مي شوم.با وسواسِ تمام ،چيزهايي را كه از جاسوسِ آينده انم بايد مي پرسيدم دقيقا" مشخص كرده بودم ؛با وجود اين،به خود مي گفتم كه در آن مرحله مهم ترين چيز اين است كه از همان آغاز رابطه صحيحي ميان من و او شكل بگيرد.براي پرسش هاي مفصل تر وقت بسيار بود.

ترسم از آن بود كه ناشيانه رفتار كنم ،ومرعوب كرن كراس شوم كه خيلي مسن تر و با تجربه تر از من بود.در عين حال،شادي پنهاني در خود احساس مي كردم كه از درونم مي جوشيد.احساس نزديك شدنِ خطري كه به استقبالش مي رفتم لذت فراواني به من مي داد.به خود مي گفتم كه رها كردن شغل سابقم به عنوان يك كارمند اطلاعاتيِ هيچ كاره در هزار توي ستاد مركزي مسكو كار به جايي بوده است .

لندن فوريه1948 به طرز غم انگيزي سرد و مرطوب بود.صبحِ زود از اپارتمانم بيرون آمدم و مطابق معمول به طرف سفارت شوروي به راه افتادم.همين طور كه از كنار مردم سفيد روي لندن مي گذشتم،كه شتابان به محل كار خود مي رفتند،در دل گفتم كه سرانجام توانسته ام بي آن كه توجه كسي را جلب كنم با اين محيط اُخت شوم.مي توانستم در ميان اين انگليسي ها،كارگران وكارمندان معمولي،بدون اين كه توي چشم بزنم در خيابان راه بروم.

در سفارت مثل هميشه به سرِكار خود رفتم.ظهر كه شد به تنهايي در سلف سرويس ناهار خوردم ،كاري كه تا آن وقت نكرده بودم.درست نمي دانم چرا، اما هرچه بود دلم نمي خواست با همكارانم حرف بزنم.در عوض،به قراري كه در پيش داشتم فكر مي كردم،كه به خودي خود اصلا" اهميت نداشت.براي كارلين هيچ پيام خاصي نمي بردم،و او هم چيزِ زيادي براي گفتن نداشت.صرفا"ديدار اول ما با يكديگر بود،وتازه تنها هم نبوديم -ميلوزوروف هم با ما بود.به هر حال، اين نخستين شبيخونِ من به لندن در يك عمليات واقعي بود.

عصر آن روز به ديدن فيلمي رفتم.حدود ساعت شش بعد از ظهر كه از سالن بيرون آمدم،هوا ديگر تاريك شده بود.باران ريز وسردي مي باريد.يقه باراني ام را بالا زدم وكلاهم را تا روي گوش ها پايين كشيدم؛درست به شكل و شمايل يك توطئه گر.احساس ترسناكي به من دست داده بود وخيال مي كردم همه رهگذران مي دانند من جاسوس هستم.در واقع،لندني ها،كه با پشت قوز كرده زير آن باران ريز و آزار دهنده شتابان به خانه مي رفتند،به يوري ايوانوويچ مودين، مامورِ جزءِ كا.گ.ب كه داشت براي اولين بار به ديدار يك جاسوس انگليسي مي رفت ،كم ترين توجهي نداشتند.

مسير پيچ در پيچي را كه قبلا" انتخاب كرده بودم و دو ساعت تمام طول مي كشيد در پيش گرفتم.از چند منطقه مسكوني وخيابان و ميدان گذشتم تا تعقيب كنندگان احتمالي را به راحتي شناسنيي كنم. يكي از حيله هايم اين بود كه از خيابان هايي بروم كه تنها يك پياده رو داشتند.در اين خيابان ها تا مسافتي جلو مي رفتم، سپس ناگهان در نيمه راه روي پاشنه پا مي چرخيدم وراه رفته را بر مي گشتم.به اين ترتيب اگر كسي تعقيبم مي كرد تنها به سه صورت مي توانست واكنش نشان دهد.يا ناگهان به آن طرف خيابان مي رفت كه پياده رو نداشت وخود را لو مي داد.يا اين كه مستقيم به طرف من مي آمد.ياراه سوم را، عاقلانه ترين راه را،انتخاب مي كرد ومسير فرعي دور ودرازي را در پيش مي گرفت به اميد اينكه بعدا"مرا پيدا كند؛ولي در اين صورت من به اندازه كافي فرصت داشتم تا قالش بگذارم.

مدتي پياده رفتم،سپس سوار مترو شدم و بعد دوباره پياده راه افتادم و مسيري را در پيش گرفتم كه به شكل دواير هم مركز و بزرگي به تدريج به محل ملاقات مان -بار شلوغي در غرب لندن-منتهي مي شد.باآن بار آشنا نبودم ،ولي همين كه درِ ورودي بار و پنجره هايش را كه شيشه هاي مربع شكل كوچك داشت و فضاي روشن و راحت درون آن را ديدم، فورا" فهميدم كه اصلا" جاي مناسبي نيست.در آنجا زيادي جلب نظر مي كرديم.انتخاب اين محل كارِ ميلوزوروف بود،كه بي شك اين ملاقات را آخرين شانس خود مي دانست تا دقايقي را به خرج دولت در بارِ زيبايي سپري كند.

ساعت هشت بود وهنوز، بعد از شناسايي مقدماتي محل،در خيابان هاي اطراف قدم مي زدم.ديگر مطمئن شده بودم كه هيچ كس تعقيبم نكرده است.خطري تهديدم نمي كرد.همين كه وارد بار شدم ،حدسم مبدل به يقين شد:ملاقات با جاسوسان در چنين جاهايي كار بسيار خطرناكي است.بارهاي لندن در واقع باشگاه هاي بزرگي اند كه بيش تر مشتريانِ آن ها با قيافه يكديگر آشنايند.شايد در خيابان كسي به من توجهي نمي كرد،ولي در بار موضوع فرق مي كرد. نگاه چند نفر به طرف من برگشت.تازه وارد بودن من به نحو ازار دهنده اي آشكار بود؛مثل روز روشن بود كه من در اين جور جاها آدم ناآشنا و كاملا" غريبه اي به حساب مي آيم.حس كردم همه كساني كه در سالن هستند با كنجكاويِ خصمانه اي براندازم مي كنند،ولي اين احساس شايد از وسواس بدگمانيِ من ناشي مي شد.(اين را هيچ وقت نخواهم دانست، مگر آن كه به پرونده اطلاعاتي اي كه مسلما"در بايگاني دستگاه امنيتي بريتانيا درباره من موجود است دسترسي پيدا كنم.)احساس واقعا" ناراحت كننده اي بود.

مطمئن نبودم كه مي توانم كرن كراس را شناسايي كنم،هر چند كاراوين يكي از عكس هاي او را به من نشان داده بود.دنبال تاريك ترين ودودآلودترين جاي بار گشتم و وقتي به آن طرف مي رفتم آبجويي سفرش دادم.داشتم مي نشستم كه ديدم ميلوزوروف به دنبال مرد حدودا"سي وپنج ساله اي كه باراني كهنه اي به تن داشت، وظاهرا"همان جاسوس ما بود،وارد شد.سر ميزي نشستند و من هم نزد آن ها رفتم.

پيدا بود كه آن دو با هم جور نيستند.ميلوزوروف در بهترين حالت مرد بي نزاكت و بدخلق و نجوشي بود كه آن شب بدخلق تر از هميشه به نظر مي آمد.ازنگاه كردن به چشمان من پرهيز كرد وتنها با كرن كراس حرف زد.

گفت:(( اين پيتر است.از اين به بعد رابط شماست.آدم زبده و وقت شناسي است. براي هر دوي شما آرزوي موفقيت مي كنم.))

اين را گفت و گيلاسش را بلند كرد،آن را سر كشيد،بلند شد وتلوتلو خوران از بار بيرون رفت و مارا در حالت ناراحت كننده اي تنها گذاشت.چند دقيقه اي را كه با هم بوديم،با دقت به آن مرد چشم دوختم.جان كرن كراس،با نام مستعار كارِليُن،اسكاتلندي تمام عياري بود،با قامتي بلند،صورتي استخواني و چشماني تيز. تجربه به من نشان داده است كه مردان مبادي آداب بي استثنا يكي دومشخصه بارز دارند كه آن ها را از ديگران متمايز مي كند .مثلا"كفش هايشان معمولا" تازه واكس خورده است؛پيراهن شان شايد نخ نما باشد،ولي يقه آن حتما" تميز و آهار خورده است؛ شلوارشان ،حتي اگر تميز هم نباشد،هميشه با دقت اتو شده است.كرن كراس هيچ كدام از اين مشخصه ها نداشت.به علاوه،فورا" فهميدم كه نزديك بين است،در حالي كه عينك به چشم نزده بود.

بر اين وسوسه كه چيزهايي از او بپرسم غالب آمدم،چون مي دانستم كه نه وقتش است ونه جايش آنجاست. براي حفظ ظاهر چند ليوان آبجو نوشيديم و براي گذراندن وقت مثل آدم هاي معقول و معمولي قدري با هم حرف زديم؛مثل آدم هايي كه براي اولين بار با يكديگر آشنا شده اند وهيچ مطلب خاصي ندارند كه راجع به آن حرف بزنند.

بااين كه تنها به دلايل حرفه اي به ملاقات يكديگر رفته بوديم،گفت وگوي ما اصلا" به مسائل حرفه اي كشيده نشد،چون كه نتوانستم بهطريقي سر صحبت را باز كنم .چيزهايي هست كه آدم نمي داند چه طور به كساني كه درست نمي شناسدشان بگويد؛تقريبا"مثل مرد وزني كه براي اولين بار سر قراري كه با همديگر گذاشته اند حاضر مي شوند و با اين كه هر دوشان تنها به يك چيز فكر مي كنند، نمي دانند چه طورآن را بيان كنند.كرن كراس مثل خود من كاملا" خونسرد بود؛حس مي كردم مثلِيك آدم كار كشته دارد با چشمان هوشيارش مرا ارزيابي مي كند.اولين بار نبود كه سرو كارش با مامور رابط كا.گ.ب مي افتاد.دست كم سه چهار نفر ديگر قبل از من با او ارتباط داشتند. به گمانم داشت مرا با آن ها مقايسه مي كرد.زير نگاه كنجكاو او خودم را آدم تازه كاري احساس مي كردم،در حالي كه فقط نُه سال بزرگ تر از من بود.مهم تر از همه اين كه خيلي با تجربه تر از من به نظر مي رسيد.

فكر كردم بهتر است اولين ديدار ماتا جاي ممكن كوتاه باشد.دليلي نداشت در محلي كه هر آن ممكن بود شخص آشنايي ما راببيند،بيش از آن معطل شويم. به رغم خون سردي حرفه اي ام، از اين كه اجبارا" به چنان محل نا مناسبي رفته بودم از شدت خشم خونم به جوش آمده بود وعهدكردم ديگر هرگز عوامل مان را در بار ملاقات نكنم.طرز لباس پوشيدنم ربطي به قضيه نداشت :حتي اگر دامن مردانه اسكاتلندي پوشيده بودم،باز هم مطمئنا"هيچ كس مرا اسكاتلندي محسوب نمي كرد.من و كرن كراس ليوان هايمان را با هم روي ميز گذاشتيم .قبل از اين كه جدا شويم،ساعت و محل ملاقات بعدي را تعيين كردم:هشتٍ بعد از ظهرِ دوازدهم مارس1948،همرسميت گراو.

هنوز يك ماه مانده به آن روز،من دقيقا" مي دانستم كه از چه مسيري بايد به محل ملاقات مان بروم،چون بعد از مشورت با كاراوين آن راه را بارها وبارها امتحان كرده بودم.مهم ترين هدفم اين بود كه خطرهاي ناشي از نقطه ضعف هاي اساسي اين جاسوس مان-يعني حواس پرتي ووقت ناشناسي او-را به حداقل برسانم.اين نقطه ضعف ها ،كابوس دايميِ سرتاسر دوران همكاري ما بود و من خوب مي دانستم كه هر آن ممكن است براي هر دوي ما عواقب فاجعه باري به دنبال داشته باشد.بنابراين از ابتدا تصميم گرفتم كه بايد،اولا"در جاهايي ملاقات كنيم كه پيدا كردنشان زياد مشكل نباشد و،ثانيا"،هميشه در يك ساعت معين،هشت بعدازظهر،به ملاقات يكديگر برويم.

اين اولين تجربه عملي من به عنوان رابط جاسوس ها بود.اين كار كاملا"برايم تازگي داشت واعتراف مي كنم كه زياد آماده آن نبودم.همين جا بايد بگويم كه من به هيچ وجه جاسوس بالفطره نبودم،يا آدمي مثلِ جيمز باند،يا حتي شبيه شخصيتي در كنار كتاب هاي جان لوكاره.اعتراف مي كنم كه در زمينه داستان -هاي جاسوسي هميشه آثار اريك اَمبلر را ترجيح داده ام،كه حال و هواي اين حرفه را دقيق تر و واقعي تر از فلمينگ ولوكاره تصوير مي كند.

من آدمي كاملا" معمولي هستم كه هيچ استعداد خارق العاده اي ندارم وهوشم البته از حدِِ متوسط بالاتر نيست. از دوران دبيرستان تا آكادميِ نيروي دريايي،هميشه دانش آموز خوبي بودم ،اما هيچ وقت براي كاري كه معمولا" جاسوسي ناميده مي شود قريحه خاصي نداشتم.در فيلم ها و كتاب ها و روزنامه ها معمولا"جاسوسان را به صورت ابر مردهايي استثنايي توصيف مي كنند؛در زندگي جاسوس هاي فراواني ديده ام و هيچ چيز غير واقعي تر از اين توصيف ها نيست.به طور كلي،هوشمنديِجاسوس ها خيلي كم تر از كمال مطلوب است واين اصلا"چيز بدي نيست.تجربه به من نشان داده كه بهره هوشي بالا هرگز نمي تواند ملاك اصلي انتخاب جاسوس معمولي باشد،كه در واقع سربازي است در لباس ديگر.

از طرف ديگر،ويژگي هاي ديگري كه در سربازان نيست در كارِجاسوسي بسيار حياتي است.مثلا"جاسوس بايد در خميره خود رگه اي كودكانه و شاد و شيطنت آميز داشته باشد.باور كردنش مشكل است،ولي حقيقت دارد.اين جنبه كودكانه به جاسوس كمك مي كند تا فشارِمداوم خطرها وترس -هايي را كه لازمه اين حرفه است تحمل كند.همين كه جاسوس اين ويژگي حياتي را از دست بدهد، ديگر صرفا"به آدم حادثه جويي بدل مي شود؛آدمي خشك و خشن وبي رحم كه اوضاع را مثل هر كارمند ديگري به صورتي منطقي و خالي از احساس ارزيابي مي كند.او توانايي انجام دادن وظيفه اش را دارد،ولي ديگر براي حرفه اش ارزشي قايل نيست،چون فاقد اشتياق والهام وشعفي است كه به او اجازه مي دهد چيزهايي را كه در كارش ببيند كه مردم عادي قادر به ديدن آن نيستند.

من همچنين اعتقاد دارم كه جاسوسِ خوب بايد از آگاهي سياسيِ عميقي برخوردار باشد.در غير اين صورت، به هيچ دردي نمي خورد،چون هيچ وقت در لحظه مناسب سؤال مناسب را نمي پرسد و نمي -تواند اطلاعات مورد نياز را ذره ذره جمع آوري كند.من براي كساني كه از اين نوع آگاهي عميق برخوردارند احترام قايلم.وقتي من با چنين كساني سر و كار دارم احساس ارامش مي كنم وخودم هم با راحتي بيش تري كارم را انجام مي دهم.به نظر من،جاسوس زبده بايد بتواند مثلِ سياستمداري با تجربه مسائل سياسي را تجزيه وتحليل كند.او اگر مي خواهد اطلاعاتي كه فراهم مي كند مفيد باشند نبايد ان ها را همان طور كه به دست آورده يك جا گزارش دهد، بلكه بايد آن ها را طبقه بندي كند و مواردي را كه ممكن است براي حدس وپيش بيني اوضاع بعدي مفيد باشند غربال كند.جاسوس بايد بتواند همين امروز چيزي را كه رؤسايش فردا از او خواهند خواست پيش بيني كند.او اگر منتظر رسيدنِ دستور بماند وقت زيادي به هدر مي دهد وخطرهايي كه براي جمع آوري اطلاعات به جان مي خرد بي فايده از آب در مي آيند،چون اطلاعات به دست آمده تازگي خود را از دست مي دهند.بسياري از ماموران خودمان در كا.گ.ب بدشان نمي آمد مدام تكرار كنند كه ((منتظر رسيدن دستور))هستند.

نكته اي هست كه به آن ايمان دارم ،نكته اي كه بعد ها به شاگردانم در مركز اموزش كا.گ.ب گوشزد مي كردم،و آن اين كه مامور مخفي اگر مي خواهد در بازي دستٍ بالا را داشته باشد بايد به دقت سيرِتحولات سياسي را دنبال كند.جاسوسي كه از سياست چندان سر در نياورد هيچ وقت دستاورد رضايت بخشي نخواهد داشت .به همين ترتيب ،جاسوسي كه گمان مي كند جيمز باند است در فعاليت اطلاعاتيِواقعي هيچ جايي ندارد .ماموراني هستند كه دوست دارند از جاسوسِخياليِ يان فلمينگ تقليد كنند، مثل او به تجهيزات جور واجور مجهز باشند،ميل جنسي سيري ناپذيري داشته باشند،جسور باشند و پشت سر هم در انواع و اقسام كشت وكشتارها درگير شوند. از اين جور آدم ها چند تايي را ديده ام، وهيچ كدام شان هم سر به سلامت نبردند.

به علاوه،مامور مخفيِ خوب بايد از نيروي جسمي و روحي مناسبي برخوردار باشد؛عقل سالم در بدن سالم است.وضعيت مناسب جسمي به او كمك مي كند تا فشارهاي بي اندازه خردكننده را تحمل كند و،مسائل را-خواه حل شدني باشند خواه نه- با روشني تمام حلاجي كند.اين حرفم ممكن است پيش پا افتاده جلوه كند،ولي كار دلگير ودلهره آور و طاقت فرساي مامور مخفي، تماس هاي مخفيانه و هوشياريِ دايمي اش، تأثير ناگوار وعميقي روي او باقي مي گذارد.به همين دليل،مأمورمخفي خيلي شكننده تر وحساس تر از كساني است كه حرفه شان چنان فشار عصبي مداومي بر آن ها وارد نمي كند.

از همان روزي كه براي اولين بار در خارج از كشورم مخفيانه با يك جاسوس ملاقات كردم فهميدم كه سلامت جسمي چه قدر اهميت دارد.جاسوسي كه منظما"به تمرين بدني بپردازد،از امتياز تازه اي برخوردار مي شودكه شايد روزي جانش را نجات دهد.

در عالم جاسوسي ، هميشه ميان آنچه در نظر مأمور مخفي اهميت دارد و آنچه رؤسايش با ارزش مي دانند شكاف عميقي وجود دارد. اين نكته در تمام دستگاه هاي اطلاعاتي صادق است،خواه متعلق به شوروي باشند، يا امريكا، يا فرانسه، يا بريتانيا. اغلب ميان چيزي كه سلسله مراتب اداري طلب مي كند وچيزي كه مأمور مخفي تحت تأثيرِ الهام دروني خود صحيح مي داند تفاوتي،و گاه حتي تضاد مطلقي، وجود دارد.مأمور مخفيِ خوب بايد بتواند انضباط آهنيني برخود هموار كند تا قادر باشد كارهايي را كه مقامات مافوق از او مي خواهند انجام دهد؛كارهايي كه اغلب،اگر دست خودش باشد،حتي خواب -شان را هم نمي بيند.

و فشار عصبي گاه تحمل ناپذير مي شود.دلشوره لحظه اي رهايتان نمي كند.شب و روز بايد آماده وقوع بدترين چيزها باشيد؛مي ترسيد كه در هم بشكنيد ؛مي ترسيد كه كنترل خودتان را از دست بدهيد

بيش از اندازه مشروب مي خوريد.البته اين طور نيست كه همه جاسوس ها دايم الخمر باشند، ولي گاهي احتياج به خلاص شدن از فشارِ عصبي مقاومت ناپذير مي شود.بعضي ها به شدت احساس گناه مي كنند؛بعضي ها روابط توجيه ناپذيري با زنان برقرار مي كنند؛بعضي ها ديوانه وار به قمار روي مي آورند.جاسوسي كه به هر دليل خواهانِ تخليه عصبي خودش است به نوعي سرگرمي نياز پيدا مي كند.ما روس ها به خصوص عاشق كشت و كاريم و غالبا"باغبان هاي قهاري هستيم.ما زمين هاي كوچك دور و بر داچا1هايمان را با عشق و علاقه شخم مي زنيم،مي كاريم و به طور كلي به آن ها رسيدگي مي كنيم.بعضي ها هم ،اغلب از ناچاري ، اوقات فراغت خودشان را صرف تزيين و زيبا -سازيِ آپارتمان شان مي كنند.چيزي كه همه ما به دنبالش هستيم احساس رهايي است،راحتي خيال است،آرامش است.جسم كه آرام بگيرد، ذهن هم آرام تر و روشن تر مي شود.سر گرمي شخصي من باغِ سبزيجاتم در حومه شهر است كه در آن علاوه بر كتان معمولي روسي، بادمجان و كدو و گل كلم ايتاليايي عمل مي آورم.سبزيكاري عشق بزرگِ زندگي من است.

گفته هاي من در اين كتاب شايد با آنچه در رمان هاي جاسوسي مي خوانيد چندان شباهتي نداشته باشد.در آن كتاب ها قهرمان داستان هرگز دچار ناراحتي هاي روحي نمي شود؛ ولي واقعيت چيز ديگري است.

 ب :

عضويت در كا.گ.ب

جاسوسي در خميره من نبود.والدين من كاري به دستگاه امنيتي نداشتند و در واقع آدم هايي بودند كاملا" غير سياسي.به علاوه ، من در سوزْدال بزرگ شدم- يك شهر قديمي و به شدت سنّت گراي روسي كه به دليل محروم بودن از راه آهن عملا"از باقي دنيا جدا افتاده بود. همه راه هايي كه به سوزدال ختم مي شد بسيار نامناسب بود. ما فقط 130 مايل با مسكو فاصله داشتيم و مسير انتقال محكومان به سيبري از شهر ما مي گذشت؛با وجود اين،زندگي اهالي شهر شباهت زيادي به زندگيِ آنان در قرن گذشته داشت.بيش تر خانه هاي شهر چوبي بود و مردم از اسب و ارابه براي حمل ونقل داخل شهر استفاده مي كردند.شهري بود روي هم رفته قشنگ و ديدني؛همان روسيه هميشگي داستان هاي كودكان.

در سال 1922،كه من به دنيا آمدم،هنوز كليسلهاي زيادي در سوزدال بود.خاطرم هست كه يكشنبه ها صدها پيرزن به مراسم دعا مي رفتند. خيابان هاي اطراف كليساها از صداي بم كشيش ها و دعا خواندن پيرزنان به لرزه در مي -آمد. با اين كه تربيت مذهبي نداشتيم،به شدت تحت تأثير حال و هواي مذهبي شهر قرار گرفتم.دو صومعه عظيم در سوزدال بود كه هر سال زايران زيادي را به شهر مي كشاند.

روسيه انقلاب كرده بود،ولي شور مذهبي شهر كوچك ما ، كه يازده هزار نفر جمعيت داشت،تا حد زيادي همچنان پا بر جا بود.بعد اززاگورْسًك،سوزدال نزديك ترين زيارتگاه اهالي مسكو بود.

پيشينه خانوادگي من نسبتا"پر ماجراست.پدربزرگِ مادري من مغازه دار ثروتمندي بود كه با زني از خانواده اي فقير وصلت كرده بود.او هنوز جوان بود كه از مرض سل در گذشت،و مادر و مادربزرگ من با وضعيت نگران كننده اي روبه رو شدند. ولي به لطف مقامات محليمادرم توانست تحصيلاتش را ادامه دهد،و بعد با استفاده از كمك هزينه دولتي به دبيرستان رفت.در سال 1917،كه تحصيلات مادرم به پايان رسيد،او آلماني و انگليسي را با فصاحت تمام صحبت مي كرد.تحصيلات مادرم كم و كاستي نداشت.

پدرم نظامي بود و به همين دليل خانواده ما مرتب جابه جا مي شد.در ده سالي كه به مدرسه مي رفتم،بيش از ده مرتبه در شهرهاي مختلف مدرسه ام را عوض كردم.اين ويژگيِ خانه به دوش بودنِ خانواده يك نظامي روسي،كه مدام از اين پادگان به پادگان ديگري منتقل مي شد،در زندگي من تأثير عميقي به جا گذاشت.من طوري بار آمدم كه مي توانستم به آساني با ديگران ارتباط برقرار كنم و،از همه مهم تر،در هر وضعيتي كه پيش مي آمد احساس آرامش و اطمينان مي كردم.

مادرم زبان انگليسي را،كه من بسيار خوب ياد گرفتم،در خانه به من مي آموخت، ولي در تمام دوران تحصيل ، زبان آلماني مشكل هميشگيِ من بود. امروز ديگر حتي يك كلمه هم آلماني حرف نمي زنم و اين وضع تا حدي تقصير مادرم است كه معمولا" تكاليف زبان آلماني مرا انجام مي داد،در حالي كه من بيرون از خانه سرگرم بازي بودم.

دوره دبيرستان را در ليپِتْسًك، شهري در جنوب مسكو ،به آخر رساندم.اين شهر كوچك داراي يك دانشكده هوانوردي بود كه در تربيت خلبان شهرت خاصي داشت.براساس توافق دولت هاي روسيه و آلمان ، آلماني ها-كه مطابق پيمان ورساي از آموزش خلبان در خاكِ خودشان محروم شده بودند-گروه گروه به اين دانشكده اعزام مي شدند.از جمله،هٍرمُن گورينگ در اين دانشكده دوره خلباني را گذراند.بعدها كه نازي ها اين منطقه را به اشغال خود درآوردند،ليپتسك تنها شهري بود كه دست نخورده باقي ماند.گورينگ، به دلايل عاطفي ، دستور داده بود از ويران كردن شهر خودداري شود.

در ليپتسك بود كه در سال1938-به رغم توصيه پدرم كه از من مي خواست خودم را در معرض توجه ديگران قرار ندهم-به كومسومول (سازمان جوانان كمونيست) پيوستم.پدرم فكر مي كرد كه با توجه به شرايط آن روزگار بهتر است دست كم تا مدتي با آن سازمان سر وكار نداشته باشم.آن روزها اتحاد شوروي دوران يِژوفْشْچينا را از سر مي گذراند: دوره تصفيه هاي استاليني كه آكنده بود از وحشي گري هاي بي سابقه ،و از نام نيكلاي ايوانوويچ يِژوف، رئيس ان.كا. و.د از1936 تا1938 ،گرفته شده بود.گارد قديمي بلشويك از هم پاشيد؛كميته مركزي نابود شد .تصفيه ها به ساير نواحي هم كشيده شد و گروه -هاي بزرگي از اعضاي حزب و حتي اعضاي سازمان جوانان كمونيست سر به نيست شدند.اما هدف اصلي تصفيه كنندگان ، ارتش بود.مارشال توخاچِفْسًكي،قهرمان جنگ با لهستان، همراه با هفت فرمانده نظامي برجسته ديگر تيرباران شد.در سال 1938 ،نوبت كادر پايين مرتبه ارتش فرارسيد.

در مورد پدرم ،روزهاي سخت از يك سال پيش شروع شده بود. به دستور كليمينًت ورشيلوف و سيمون بوديِني، دو تن از رهبرانِ تصفيه ها پدرم نخست از حضور در پادگان منع شد و بعد هم منتظرِ خدمتش كردند.او هر لحظه در انتظار آن بود كه دفعتا"دستگير شود و سرانجام تيربارانش كنند.

با وجود اين،او در تمام اين مدت حقوق ماهانه خود را دريافت مي كرد.آخرِ هر ماه ،مأمور پرداخت لشكر به در خانه مي آمد ؛پدرم را مي ديدم كه رسيدها را امضا مي كرد و يك بسته اسكناس روبل مي گرفت و در جيب كتش مي چپاند.اين دورانِ پر اضطراب يك سال تمام طول كشيد و پدرم به طرز معجزه آسايي ازآن جان به در برد.دليلش را هيچ وقت نفهميدم.در اين مدت،درجه پدرم را از او گرفته بودند و او فهميد كه دوران خدمتش در ارتش عملا" به پايان رسيده است؛بنابراين ،در ليپتسك به معلمي مشغول شد. همه ما نفسي به راحتي كشيديم.پدرم اصلا" از آن كمونيست هاي معتقد و دو آتشه نبود ،ولي هيچ وقت هم در برابر رژيم موضع نمي گرفت. در دوران جنگ داخلي در صفوفِ بلشويك ها جنگيده بود و در پتروگراد زخمي شده بود؛بعد در مقامِ كميسر-افسري كه مسئوليت آموزش سياسي نيروهاي ارتش را بر عهده داشت-به قفقاز اعزام شده بود.

به رغم ترديدهاي پدرم ،من به فعاليت هايم ادامه دادم و عضو فعالِ سازمان جوانان كمونيست شدم و خيلي زود به عضويت كميته كومسومول مدرسه در آمدم. در مقايسه با ديگر هم سن و سالانم،علاقه شديدي به سياست داشتم ،گرچه عقايدم آن وقت ها هنوز كاملا" شكل نگرفته بود. من ايمان روي هم رفته بچگانه اي به كمونيسم داشتم.به عنوان عضو كميته كومسومول مدرسه، به مناسبت هاي مختلف نماينده كميته بودم و در گردهم آيي هاي فراواني شركت كردم.كاملا" بر سر شوق آمده بودم .حس مي كردم كه دارم در مقام شهروند اتحاد شوروي به وظيفه ام عمل مي كنم واحساس غرور مي كردم. در هفده سالگي كه دوران دبيرستان را به پايان رساندم شروع كردم به فكر كردن درباره آينده ام.با اين كه روستازاده ام،آن وقت ها دريا بود كه مرا به خود مي كشاند؛دريا بوي ماجرزا مي داد،بوي افق هاي پهناور و سفر به سرزمين هاي دوردست.آخرين ماه هاي سال1939بود وجنگ تازه در اروپا شروع شده بود.به رغم قرارداد عدم تعرض مولوتف ريبنتروپ،خوب مي دانستيم كه سرانجام پايمان به جنگ كشيده مي شود. به تازگي، به سن قانوني خدمت سربازي هجده سالگي تعيين شده بود و به همين دليل بسياري از جوانان در تلاش راه يافتن به دانشكده هاي فني بودندتا از خدمت وظيفه سربازي اجتناب كنند.طبعا" خيلي ها داوطلب راهيابي به اين دانشكده ها بودند و رقابت فشرده اي در مي گرفت.

مادرم سخت نگران بود؛ حتم داشت كه اگر به خدمت سربازي احضار شوم بلافاصله كشته خواهم شد.پدرم كه مي دانست در كارهاي دستي مهارت دارم-بچه كه بودم ،دوست داشتم خودم چيزهايي بسازم، و هميشه كساني را كه با دست هاي خودشان خانه خودشان را مي سازند تحسين كرده ام-عاقلانه به من توصيه كرد در آزمون بي نهايت دشوارِ ورود به آكادمي نيروي دريايي لنينگراد-كه مهندس راه و ساختمان تربيت مي كرد-شركت كنم.

پدرم به من هشدار داد كه خيلي ها داوطلب ورود به اين دانشكده معتبر هستند، در حالي كه ظرفيت پذيرش آن فوق العاده محدود است.با وجود اين،او گفت :((ظاهرا" تو فكر مي كني كه از ديگران با هوش تري؛پس اين گوي واين ميدان. مي دانم كه مادرت فكر مي كند تواز پس اين امتحان برمي آيي،ولي شايد اشتباه مي كند.در اتحاد شوروي كم نيستند مادراني كه اعتقاد دارند پسران شان يك سر و گردن از ديگران بالاترند.))

حتي بعد از آن كه بسياري از متقاضيان بر اساس نمراتِ دبيرستان شان از گردونه خارج شدند،باز هم از هر چهل داوطلب تنها يك نفر مي توانست به دانشكده راه يابد.(به آن دسته از داوطلبان حتي اجازه شركت در آزمون داده نشد.)

نمرات تحصيلي من بسيار عالي بود،بنابراين از آن مرحله به سلامت جستم.بعضي ها سعي مي كردند نا اميدم كنند و مي گفتند كه من بچه شهرستانم،در حالي كه آكادمي نيروي دريايي معمولا" بچه هاي مسكو و لنينگراد را مي پذيرد.آن ها مي گفتند كه چون من از ليپتسك كوچك و محقر مي آيم شانس قبولي ام خيلي كم است.((حتي اگر بتواني در آزمون ورودي قبول شوي، باز هم آن ها راهي پيدا مي كنند تا حقت را بخورند…))

دانشكده هاي مشابه ديگري، كه امكان راه يافتن به آن ها بيش تر بود،به من پيشنهاد شد؛ولي به نظر من همه آن ها بيش از حد نظامي بودند.من كوچك ترين تمايلي نداشتم كه روزي ناخداي نيروي دريايي بشوم.امتحان دادم وقبول شدم. تنها نمره ضعيفي كه آوردمنمره رياضي ام بود كه فقط ((رضايت بخش بود))بود.خيلي از دانشجويان دانشكده لنينگرادي يا يهودي بودند. من هميشه دوستٍ يهودي زياد داشته ام و رياضيات همه آن ها هميشه خيلي بهتر از رياضيات من بوده است.نمره اي كه گرفته بودم از نمره همه كمتر بود،ولي هر چه بود توانسته بودم وارد آكادمي بشوم و همين برايم كافي بود.

براي پسر جواني كه هيچ رغبتي به زندگي نظامي نداشت،وضعيتٍ چندان مطلوبي نبود. اولين كاري كه دانشكده كرد اين بود كه سرهايمان را از ته تراشيد.انضباط آهنيني در محيط دانشكده حكمفرما بود،چون مارشال تيموشٍنكو، وزير دفاعِ آن زمان ، طرفدار سر سخت انضباط بود، هم در يگان هاي ارتشي و هم در دانشكده هاي نيمه ارتشي مثلِدانشكده ما.

اگر كوچكترين خطايي از ما سر مي زد، بازداشت مي شديم.بازداشت شدگان،كه براي تنبيه درون سلول هاي تنگي حبس مي شدند،فقط از نيمه شب تا ساعت شش صبح حق داشتند بخوابند.در باقيِ اوقات تختخواب به ديوار قفل و زنجير مي شد. بوي تعفن حال آدم را به هم مي زد.

من فقط يك بار در آن سلول بازداشت شدم،ولي همان يك بار هم كفايت مي كرد.شبي سرپرست آشپزخانه شده بودم؛ غذا فوق العاده كم بود و دانشجويان ظرف چند ثانيه بشقاب هايشان را خالي كردند.چهار قاشق كاشا،يا آش بلغور،چيزي نيست كه بتواند شكم جوانِ هجده ساله اي را سير كند.جنجال گوشخراشي به پا شد. هنوز بيش ترِ دانشجويان شروع به غذا خوردن نكرده بودند كه داد وفرياد چند نفر بلند شد.درگير ودار خواباندن سرو صدا به كلي فراموش كردم كسي را بفرستم تا شام مدير دانشكده را برايش ببرد.خيلي سريع و بي رحمانه سزاي اين عملم را ديدم:افسر وظيفه همراه با دو دانشجوي اونيفورم پوش به سراغم آمد و توقيفم كرد.

سال اول دانشكده را با موفقيت گذراندم ، ولي تازه امتحانات مان را در ژوئن1941 تمام كرده بوديم ،كه جنگ از راه رسيد و تهاجم نازي ها شروع شد.خيلي از دانشجويان همدوره ام،اعضاي بعدي رسته مهندسي ارتش ،براي دفاع از لنينگراد به خطوط مقدم جبهه فراخوانده شدند،ولي مرا براي جنگيدن كم سن وسال تشخيص دادند.بعد از محاصره شدن شهر و قطع رابطه اش با جهان خارج،همه ما به منطقه محاصره شده رفتيم ودر آنجا تفنگ به دست و با درجه سرباز-دانشجو مشغول شديم.وظيفه ما اين بود كه غروب به بعد در خيابان ها گشت بزنيم.آن روزهالنينگراد پ از جاسوس هاي آلماني بود كه هر شب توي آسمان تاريك شهر منوّر پرتاب مي كردند تا بمب افكن هاي لوفت وافه را كه بالاي شهر پرواز مي كردند راهنمايي كنند.هدف اصلي آن ها مركز فرماندهي ان.كا.و.د و سْمولْني بود كه جلسه كميته حزبي لنينگراد در آنجا تشكيل مي شد.از بخت بد،آكادمي ما هم درست در ميان اين دو ساختمان قرار داشت.

تا اكتبر 1941 ،ما هر شب گشت مي زديم.وضع مان هنوز نسبتا" خوب بود؛شايد كمي لاغر تر شده بوديم، ولي هنوز قحطي زده نبوديم.يك شبِ باراني و مه آلود كه گشت مان داشت به پايان مي رسيد واز شدت سرما و خستگي از پا درآمده بوديم،حدود صد متر دور تر ،از يك ساختمان منوري به هوا پرتاب شد،در آسمان اوج گرفت و در جهتٍ رودخانه نِوا سقوط كرد.

چند لحظه ،دوروبر ما همه جا مثل روز روشن شد و ما توانستيم ساختمان نيمه مخروبه اي را كه گلوله منّور از آن پرتاب شده بود شناسايي كنيم.همراه مأمور ان.كا.و.د، كه گروه گشت سه نفره مارا فرماندهي مي كرد،دويديم و چهار پله يكي تا طبقه آخر ساختمان بالا رفتيم .پله ها پر بود از تيرك هاي فرو افتاده سقف و جعبه ها و هر جور خرت وپرتي كه فكرش را بكنيد. مأمور ان.كا.و.د نسبتا" مسن بود و نتوانست پا به پاي ما از پله ها بالا بيايد؛صداي نفس نفس زدنش را دو طبقه پايين تر مي -شنيديم .توي پاگرد طبقه آخر،راه پشت بام را بستيم و صبر كرديم . مأمور ان.كا.و.د خودش را به ما رساند و بي آن كه براي پاك كردن صورت عرق كرده اش وقت تلف كند به ما دستور داد فورا"پايين برويم. از اين كه در آن موقعيت خطرناك مي خواست تنها باشدخيلي تعجب كرديم،ولي او جاي بحث براي مان باقي نگذاشت.گفت : (( كشتن جاسوس ها كار بچه هايي مثل شما نيست .كار من است)) برگشتيم پايين و او را در آن وضعيت وحشتناك تنها گذاشتيم.پايين توي خيابان تنها صداي شليك يك گلوله شنيديم؛چند دقيقه بعد او از ساختمان بيرون آمد. بي آنكه حرفي بزنيم به قرارگاه -مان برگشتيم . در ماه هاي بعد ،چندين بار همين وضع تكرار شد.

مواد سوختني در لنينگراد خيلي كم بود. در داخل شبه جزيره اي كه خطوط آلماني ها را از ما جدا مي كرد،انبار عظيمي از زغال سنگ قرار داشت؛اسم اين منطقه حايل را خليج زغال سنگ گذاشته بوديم.ما دستور داشتيم شب ها به آن منطقه رخنه كنيم و تا جايي كه مي توانيم زغال سنگ وكُك با خودمان بياوريم.من هم در چند تا از اين مأموريت هاي مخفيانه شركت كردم.گوني ها را بيش تر اوقات با دست پر مي كرديم تا حتي الامكان سرو صدا راه نيندازيم و بعد آن ها را تا قايق روي زمين مي كشيديم. اين عمليات خيلي كم تر از آن چيزي كه در وهله اول به نظر مي آمد خطرناك بود.زيرا توي آن تاريكي احتمال اين كه آلماني ها مارا ببيند خيلي كم بود.گاهي آلماني ها براي خالي نبودنِ عريضه همين طور بي هدف تيراندازي مي كردند،بدون آن كه اميد چنداني به زدن ما داشته باشند.من شخصا" هرگز به طرف آلماني ها گلوله اي شليك نكرده ام،ولي مي توانم ادعا كنم آن ها تمام سعي خودشان را مي كردند تا مرا هدف قرار دهند. با وصف اين، هنوز هم مرا سربازِبازمانده خط مقدم جبهه محسوب مي كنند؛شايد به اين دليل كه مثل همه كساني كه در لنينگراد بودند من هم چيزي نمانده بود از گرسنگي بميرم.

از ماه دسامبر،گرسنگي رفته رفته مردم را از پا در مي آورد.مسئولانِ آكادمي به اين نتيجه رسيدند كه ما مي بايست از آن منطقه خارج شويم. هنوز از كمبود غذا به تنگ نيامده بوديم،ولي در جبهه ها به مهندس خيلي احتياج داشتند و ما مي بايست از لنينگراد به منطقه امن تري در داخل خاك اتحاد شوروي منتقل مي شديم.مشكل اصلي خارج شدن از شهر محاصره شده بود.قرار شد سربازها ما را از روي سطح يخ بسته درياچه لادوگا رد كنند.همين مسير بود كه بعدها گذرگاه بقا ناميده شد.

ما اولين كساني بوديم كه سعي كرديم در جهت(( بولشايا زِمْليا)) (به معني استپ بزرگ)از روي درياچه عبور كنيم.مجبور بوديم سي مايل راه را پاي پياده برويم و هوا آن قدر سرد بود كه ودكا يخ مي بست .تا جايي كه مي توانستيم لباس گرم برداشتيم،يعني هرچه ژاكت و كت كه گيرمان آمد روي هم پوشيديم.وسايل مان را به دست گرفتيم و به ستونِ يك روي يخ راه افتاديم و سفر طولاني مان را در دل شب شروع كرديم.تنها چيزي كه مي ديديم نور ضعيفي بود كه روبرويمان در دوردست سوسو مي زد؛چراغ چشمك زني بود كه مخصوصا"براي ما روشن كرده بودند.به ما گفته بودند كه يكراست به طرف آن نور برويم و به هيچ وجه در راه توقف نكنيم.آلماني ها خيلي زود فهميدند كه ستوني دارد از راهِ درياچه مي گريزد.اين دفعه ديگر مي توانستند ما را بزنند و خودشان هم مي دانستند.هنوز يك ساعتي از پياده روي مان نگذشته بود كه اولين گلوله خمپاره نزديك ما روي يخ منفجر شد.عجيب اين كه،آن قدرگشنگي كشيده بوديم و چنان ضعيف شده بوديم كه يادمان رفت بترسيم.

دوستانم را صدا كردم.چه كار كنيم؟جمع تر حركت كنيم يا از هم فاصله بگيريم؟شق دوم را انتخاب كرديم و هر كدام با فاصله چهل متر از يكديگر راه افتاديم.خيلي احساس اتنهايي مي كردم.فواصل زمانيِ شليك گلوله هاي خمپاره به طرز معني داري كوتاه شد؛زوزه خفيفٍ خمپاره ها در زير يخي كه زير پايمان مي لرزيد طنين مي انداخت واز هر طرف صداي صفير تركش مي آمد.هرآن ممكن بود يخ زير پايمان خالي شود.كمي آن طرف تر ،توي تاريكي،كورسوي حوضچه روشني را ديدم؛سوراخ بزرگي بود كه گلوله خمپاره ايجاد كرده بود.بقيه را خبر كردم و با فاصله زيادي آن را دور زديم. بعد از آن مراقب اطراف مان بوديم.در طول راه حوضچه هاي مشابه بسياري ديديم.سطح درياچه به راه پيچ در پيچ عريضي تبديل شده بود كه مجبور بوديم از ميان آن برويم و مسير فرعي دور ودرازي را در پيش بگيريم. ودر تمام آن مدت خمپاره ها از هرسو بي هدف مي باريد؛گاهي در فاصله يك سنگ پرتاب منفجر مي شد وگاهي در آن طرف درياچه.آلماني ها تاكتيكٍ شيطان صفتانه اي را انتخاب كرده بودند:توي تاريكي نمي توانستند ما را ببينند و به همين دليل سعي مي كردند به وسيله گلوله هاي خمپاره،روي سطح يخ نوعي خندق به وجود بياورند.به اين ترتيب ،مي توانستند مانعِ رسيدن ما به آن طرف درياچه شوند.بعضي ها كه راه را گم كردند كشته شدند؛ولي بيش تر مان توانستيم به آن طرف درياچه برسيم.

در سال1985 ،من به لنينگراد رفتم تا خاطره اين واقعه دردناكِ زندگي ام را زنده كنم.جايي را كه راه پيمايي ما روي يخ از آنجا شروع شده بود پيدا كردم .مدتي طولاني به درياچه خيره شدم…… فكر نمي كنم ديگر هرگز به آنجا برگردم.

وقتي كه سرانجام به آن طرف درياچه رسيديم،به كلي از پا درآمده بوديم.ولي اصلا"مجال استراحت پيدا نكرديم.زيرا مدير آكادمي دستورِ اكيد داده بودكه يكراست تا خط آهن پيش برويم و در صورت امكان خودمان را با قطار به مقصدمان در تيخْوين برسانيم. من و سه پسر جوانِ ديگر با زحمت زياد از ميان مزارع خالي،كه برف سنگيني رويشان نشسته بود،گذشتيم.راه پيمايي واقعا"طاقت فرسايي بود.بارها و بارها با صورت روي برف افتادم.از همه بدتر،وقتي به حومه تيخوين رسيديم تازه فهميديم كه شهر به تصرف دشمن در آمده است. راه فرعيِدور ودرازي را در پيش گرفتيم.خيلي آهسته و با احتياط مي رفتيم،چون با منطقه آشنا نبوديم و هر لحظه ممكن بود با گشتي هاي آلماني برخورد كنيم.

زمستان آن سال به طرزي باور نكردني سرد بود و من هنوز هم نمي دانم ما چه طور زنده مانديم. چند روزِتمام چيزي براي خوردن پيدا نكرديم.من ويوري پروسكورياكوف،كه پسري هم سن و سال خودم بود،همراه شديم و بالاخره تلوتلو خوران به كلبه اي چوپاني رسيديم.آدم هايي كه توي كلبه بودند به گرمي از ما پذيرايي كردند.غذاي چنداني نداشتند،ولي چندتا سيب زميني به ما دادند كه سرپا نگاه مان داشت.در مدتي كه در منطقه لنينگراد سرگردان بوديم،چندين بار روستاييان به ما غذا دادند.زندگي ام را به آن ها مديونم.

ديگر داشتيم از پا در مي آمديم كه بالاخره راه ايستگاه را پيدا كرديم.(اسم ايستگاه را به ياد ندارم)توي واگن حمل دام ،روي يك كپه كاه ولو شديم و مثل نعش خوابيديم،تا اين كهقطار سروصدا كنان وارد شهرِياروسلاوْل شد.آنجا بود كه بيش تر دانشجويان دانشكده را همراهِ استادمان پيدا كرديم.شوراي ناحيه،يا انجمن منتخب،تصميم گرفت به ما جا و غذا بدهد؛جايي شبيه به سربازخانه را در اختيارمان گذاشت و سخاوتمندانه با كاشا از ما پذيرايي كرد.مدت ها بود كه يك شكم سير غذا نخورده بوديم و مثل حيوانات درنده به جان غذا افتاديم.مي دانستيم كه اين كار ممكن است مريض مان كند، ولي نمي توانستيم جلوي خودمان را بگيريم.گرسنگي شوخي بردار نيست.

تا ژوئيه1942 در ياروسلاول مانديم.در همين زمان بود كه رفقايم پيشنهاد كردند به حزب بپيوندم.امتناع كردم و گفتم هنوز خيلي جوانم.وضع زندگي مان تا اندازه اي بهتر شده بود، ولي مواد غذايي هنوز خيلي نا منظم به دست مان مي رسيدو چيزهايي مثل كره و روغن تقريبا"به كلي ناياب بود.همگي به كم خوني دچار شده بوديم و رمقي نداشتيم از همه بدتر روحيه مان كاملا" افت كرده بود واين يكي را مسئولان دانشكده خوب مي دانستند.

در همين اوقات بود كه به دنبال واقعه ناراحت كننده اي براي اولين بار سر وكارم با ان.كا.و.د افتاد.

از قضاي روزگار يك بار ديگر مسئول آشپزخانه شده بودم.(سرپرست بخش،مرا براي اين كار مناسب مي دانست،چون كه غذا را به طور مساوي تقسيم مي كردم.)وقتي به محل كارم رفتم،دِمنْتيِف،دانشجوي سال پنجم كه شيفت را از او تحويل گرفتم،گفت درِ يكي از گنجه هاي آشپزخانه قفل است و احتمالا"مواد غذاييِ دزديده شده را داخل آن گذاشته اند.دمنتيف گفت:(( من نتوانستم درش را باز كنم .تو بازش كن.هرچه باشد شيفت توست.))

كاركنان آشپرخانه ،كه معلوم بود خيلي دستپاچه شده اند، به من گفتند كليد گنجه دست آشپز است،كه به خانه رفته بود.افسر كشيك از ماجرا با خبر شد؛فرستاد ديلم بياورند و خودش قفل را شكست.داخل گنجه ،يك كيلو كره زرد توي روزنامه پيچيده بود.

ژوئن1942 بود و استالين در همان اواخر دستور داده بودهر سربازي كه موقع كش رفتن غذا در ارتش دستگير شود مي بايست تيرباران شود.هرجا دزد را در حين ارتكاب جرم مي گرفتند،بلافاصله در همان جا تيرباران مي كردند. اين فرمان راه حل سختگيرانه اي بود براي مسئله اي كه به مشكل بزرگ جبهه ها تبديل شده بود.

شنيده بودم چنين فرماني صادر شده است، ولي هنوز نمي دانستم دست به چه كاري زده ام.براي دستگير كردن دزد كره، كه البته همان آشپز بود چند نفر از ان.كا.و.د آمدند .جلسه اي براي رسيدگي به ماجرا تشكيل شد وبراي اداي شهادت احضار شدم.

بايد اعتراف كنم كه ترسيده بودم.آن روزها همه از شنيدن اسمِ ان.كا.و.د تن شان به لرزه در مي آمد.توي يك اتاق خالي،يكي از افسران امنيتي مرا جلوي ميزي روي صندلي نشاند.روي ميز يك ورقِ كاغذ و يك مداد بود.

صحبت كرديم .مي خواست بداند:آيا از قبل به دزد شك كرده بودم؟آيا مي دانستم در آن گنجه كره پنهان مي كند؟آيا خودم سعي كرده بودم براي گير انداختن او تحقيقاتي انجام دهم؟آيا مي خواستم او را در حينِ ارتكاب جرم دستگير كنم؟آيا حس ميهن پرستي مرا وادار به اين كار كرده بود يا انگيزه ديگري داشتم؟من جواب دادم كه آشپز را اصلا"نمي شناسم و ماجرا را آن طور كه به خاطر آوردم دقيقا" برايش شرح دادم. در تمام مدت،افسر به سرعت يادداشت برمي داشت و وقتي سؤال هايش تمام شد بالاي صفحه اول با حروف درشت نوشت: برگه بازجويي. لحظه اي گيج شدم.((كدام بازجويي؟))بعد ناگهان فهميدم.

چند روز بعد ،همه دانشجويان را به جلسه دادگاه فراخواندند،كه در آن روزگار واقعه اي كاملا" غير عادي محسوب مي شد.هنوز اميدوار بودم آشپز را شديدا" توبيخ كنند و چند هفته اي به زندانش بيندازند.افسر امنيتي،بي آن كه لحظه اي مكث كند ،در انتهاي سخنانش حكم دادگاه را ابلاغ كرد : ((متهم سحرگاه فردا به وسيله جوخه آتش تيرباران مي شود.))

ساكت و مبهوت جلسه را ترك كرديم و متفرق شديم. از كاري كه كرده بودم به شدت تكان خوردم، ولي حداكثر تلاشم را كردم تا ناراحتي ام را بروز ندهم.هيچ كدام از دوستان دانشجويم كم ترين اشاره اي به ماجرا نكردند،با وجود اين كه شديدا" ناراحت بودم .دزد را مطابق حكم اعدام كردند.هيچ استينافي در كار نبود.اين واقعه روحيه مرا در هم شكست.

هم در دوران جنگ وهم بهد از آن، اغلب به اين لحظه دردناكِ زندگي ام فكر كرده ام.احساس گناه نمي كنم.من هم مثل هر كس ديگري مي دانم تنها چيزي كه باعث شد بتوانيم در برابر تهاجم دشمن بايستيم واز سر زمين مان خانه به خانه و وجب به وجب دفاع كنيم-همچنان كه كرديم-حفظ انضباط،آن هم به بي رحمانه ترين شكل،در نيروهاي مسلح بود.كوچك ترين سهل انگاري مي توانست-هم در روحيه نفراتِ ارتش وهم در نتيجه نبرد-تأثير فاجعه باري داشته باشد.

آن روز ها جبهه ها وضع وخيمي داشت.در اوكراين،آلماني ها در امتداد دُن به طرف استالينگراد پيش مي رفتند. به دستور استالين نيمي از افراد نيروي دريايي به نيروي زميني منتقل شدند. اين فرمان شامل ما هم شد.از ميان ما هيچ كس نگراني خاصي نداشت.هيچ كس پيش بيني نمي كرد در كه استالينگراد صحنه خونين ترين نبرد جنگ دوم جهاني خواهد بود و محاصره 190 روزه شهر مسير جنگ را عوض خواهد كرد و سرانجام به شكست آلمان منجر خواهد شد.

به ما دستور دادند از راه ولگا به استالينگراد برويم؛در مقايسه با بلاهايي كه در راه ياروسلاوْل به سرمان آمده بود ،اصلا" چيز مهمي نبود. در كوستروما، مدير دانشكده مهندسي محل، كه در آنجا اقامت كرده بوديم، مسئولان ما را قانع كرد كه فرستادن ما به جبهه،بي آن كه كم ترين آموزشي ديده باشيم، احمقانه است وبه علاوه ،گوشت دم توپ ساختن از مهندسان دوره ديده اي كه دولت اين همه وقت و هزينه صرف آن ها كرده حماقت محض است.مسئولان وسر پرستان نظامي ما به همين دليل تصميم گرفتند مدت يك ماه يا بيش تر در كوستروما بمانيم تا طرزِ راه اندازي و نگهداري سيستم الكتريكي كاتيوشا (آتشبار موشك سبك) را ياد بگيريم.سر نوشت خود من سرانجام كمي بعد در كوستروما رقم خورد.

خبر رسيد كه آلماني ها به استالينگراد رسيده اند.همچنين فهميديمكه اين شهر صنعتي ،با جمعيتي در حدود نيم ميليون نفر ، نه از استحكاماتِ نظامي برخوردار است و نه در موقعيتي قرار دارد كه دست كم بتوان از آن دفاع كرد.برعكس،استالينگراد شهر عريض وطويلي بود در امتدادِ ساحل راست ولگا و از هر نظر غير قابل دفاع.

من هم مثل بقيه از تصور حضور در جبهه استالينگراد به شدت افسرده شدم.در همين زمان بود كه يكي از دوستان دانشجويم به ديدنم آمد و از طرف حزب از من خواست در و.كا.پ.ب ، عنوان آن روزهاي حزب كمونيست، اسم نويسي كنم.

ابتدا قبول نكردم.احساس مي كردم براي گرفتن تصميمِ به آن مهمي خيلي جوانم.چند روز بعد،باز هم نظرم را پرسيدند؛ظاهرا"در پي بيشروي آلماني ها در جبهه استالينگراد قرار بود حمله تبليغاتيِ گسترده اي شروع شود و من واقعا"به درد آن كار مي خوردم.همين مسئله تصميمم را عوض كرد و من عضو حزب كمونيستٍ ناحيه كوستروما،سرزمين ابا و اجدادي خاندان رومانوف و اجدادشان در كرانه هاي ولگا،شدم.هنوز بيست سال نداشتم.

واقعه دوم در زندگي ام اهميت بيشتري داشت. يك روز ،يكي از افسران  ان.كا.و.د مرا به دفترش احضار كرد.آن افسر در شروع صحبت درباره وضع جبهه ها و وحشتناك بودنِ جنگ و وحشي گري نازي ها حرف زد.بعد به اصل مطلب پرداخت.

گفت:(( يوري،اصلا" به فكرت رسيده كه حتي اگر به جبهه هم نروي مي تواني همان قدر براي كشورت مفيد باشي؟ما پيشنهادي براي تو داريم.براي ما كار كن.وهمين كه جنگ تمام شد ما اين امكان را براي تو فراهم مي كنيم كه دَرست را تمام كني.))

نمي دانستم چه بگويم.حدس مي زدم شايد ماجراي كره با اين مصاحبه ارتباطي داشته باشد و مي ترسيدم كه آن افسر در واقع از من مي خواهد به صورت خبرچين حرفه اي درآيم.بعد افسر امنيتي خيلي جدي اضافه كرد:(( مي تواني عضو فعال ‘‘اِسمِرش‘‘ يعني اداره ضد جاسوسي ارتش بشوي.))(معناي لفظ به لفظ آن سرواژه چنين بود:مرگ بر جاسوس ها.)

خيالم تا اندازه زيادي راحت شد.از من نخواسته بود خبرچين بشوم.تقاضا كردم چند دقيقه اي به من فرصت بدهد تا فكر كنم،بعد پيشنهادِ او را بي هيچ قيد و شرطي قبول كردم.

در اعماق وجودم از اين كه براي اين كار انتخاب شده بودم خوشحال بودم و هيچ احساس ناراحتي وجدان نمي كردم. تا پايان جنگ،به نظرم كاملا" منصفانه و طبيعي مي آمد كه با جاسوس هاي آلماني بجنگيم؛كار كردن در اداره ضد جاسوسي، در دوران جنگ،حرفه واقعا" شرافت مندانه اي بود.تنها من نبودم كه اين راه را انتخاب كردم.

چيزي نگذشت كه در اكتبر 1942 با چند نفر از همدوره اي هايم سوارِ قطار مسكو شديم. ما مأموريت داشتيم كه در دوره فشرده يك ماهه اي در حوزه نوويه دوما شركت كنيم. قرار بود اصول مقدماتي عمليات ضد جاسوسي را ياد بگيريم،كه عبارت بود از عمليات تعقيب و دستگيري و بازجويي جاسوس هاي دشمن و به چنگ آوردن اسناد و مداركِ آن ها،قبل از اين كه فرصت از بين بردن شان را پيدا كنند.

بعضي ها تصور مي كنند كه عمليات ان.كا.و.د به دستگيريِ جاسوس ها و سرانجام تيرباران كردن شان منحصر مي شد.اين تصور خيلي دور از واقعيت است.همه پرونده ها به دقت ثبت و بررسيمي شد وبه شكل خستگي ناپذيري مراحل قانوني خود را طي مي كرد و تا انتها پيگيري مي شد.در تمام دوره آموزش، پرونده هاي واقعي در اختيارمان بود تا روي آن ها كار كنيم؛اين پرونده هايي بود كه به تازگي رسيدگي شده بود و از ما مي خواستند آن ها را بررسي كنيم.بيش تر آموزش هاي ما شامل مواردي مي شد كه بايد از آن ها اجتناب مي كرديم.اين مسئله خيلي حياتي بود،چون كه ما خيلي جوان و كاملا" بي تجربه بوديم.راستش را بخواهيد، چندان فرقي با بچه مدرسه اي ها نداشتيم.

ولي مقدر بود كه اين دوره آموزشي هم ، مثل تحصيلات مهندسي ام ،ناتمام بماند.وقتي رؤساي من فهميدند كه انگليسي را خيلي خوب صحبت مي كنم،يكراست مرا به اداره مركزي ان.كا.و.د در لوبيانكا،واقع در ميدان دِزِرْژينسكي،اعزام كردند تا زبان انگليسي را به طورِ كامل ياد بگيرم.

آن وقت ها مترجم خيلي كم پيدا مي شد و به خصوص بعد از آشتيِاستالين با بريتانيا و امريكا وضع خيلي بدتر شده بود.تجاوز هيتلر به اتحاد شوروي اين آشتي را اجتناب ناپذير كرده بود. در ژوئن 1942،براي مبارزه در راه هدف مشترك ،يعني ((تلاش دوجانبه به منظورِ پيروزي در جنگ و دستيابي به صلحي پايدار)) ،پيمان بيست ساله اي را با بريتانيا امضا كرديم.ما همچنين موافقت خود را با منشور آتلانتيك،كه روزولت وچرچيل در اوت 1941 منتشر كرده بودند ،اعلام كرديم.در اين منشور ، علاوه بر موارد ديگر،اعلام شده بود كه آزادي و حق تعيينِ سرنوشت و اعطاي فرصت هاي برابر اقتصادي، حق طبيعي همه ملت هاست.اين برنامه نسبتا"خيال پردازانه كاملا"مورد موافقتٍ زمامداران اتحاد شوروي قرار گرفت.

بنابراين، دست كم تا مدتي ،ما وكشورهاي بزرگ غربي هدفِ مشتركي در پيش رو داشتيم.هدف مشترك ما نابودي فاشيسم بود.

روابط ديپلماتيك و نظامي ما با دوستان تازه مان ناگهان شكوفا شد.هم در مسكو و هم در بندرهاي بزرگ ما،كه محمولات امريكايي و بريتانيايي به آن ها سرازير شده بود، نياز شديدي به مترجم بود.ستون هاي پايان ناپذير كشتي هاي باري بي وقفه از پايگاه هاي درياييِ بريتانيا به بندرهاي مورْمانْسك وآرخانْگٍل در شمال شوروي اسلحه و مهمات مي رساندند. ديگر ديدن افسران بريتانيايي در اين شهرها به منظره اي عادي بدل شده بود.محمولات نظامي امريكا هم از راه ايران و باكو به دست ما مي رسيد.براي سر وسامان دادن به اين وضع،دوره هاي فشرده زبان در ارتش و ان.كا.و.د برگزار مي شد.

تقريبا" همه مردان جوان ما كه قادربودندبه زباني بيگانه صحبت كنندبه جبهه رفته بودند.بنابراين ان.كا.و.د مجبورشدبه جاي انهااززنان استفاده كند.به اين ترتيب بودكه باهمسرم اشناشدم،كه دربخش زبان انگليسي با من دريك گروه كارمي كرد.درگروه ما چهاريا پنج نفرمشغول به كاربودند.بعدها اوبه بخش ترجمه كا.گ.ب منتقل شد.ان قدربه ما احتياج داشتندكه درتمام طول روزجزمطالعه زبان انگليسي كارديگري نمي كرديم.دريهاي مربوط به ماركسيسم-لنينيسم،كه درهمه اموزشگاههاي شوروي تدريس مي شد،ازبرنامه تحصيلي ما حذف شده بود.ظاهرا"وقتي فهرست درسهايي كه قراربوددربرنامه ما گنجانده شودبه لاورنتي پا ولوويچ بريا،رئيس ان.كا.و.د،ارائه شداوجززبان انگليسي باقي درسهاراخط زد.دوره اموزشي ماكاملا"فشرده بود-هفده ساعت درروز.شب كه مي شد،درخوابگاه صداي دانشجوياني رامي شنيدم كه به زبان هاي انگليسي وفرانسه وتركي وايتاليا يي خواب مي ديدند.ده ماه تمام به شدت كاركردم،ولي يك بارديگرمقدربوددوره اموزشم راناتمام بگذارم.

در دسامبر 1943،مرا ناگهان به واحد مركزي اذاره جاسوسيِ كا.گ.ب منتقل كردند. هيچ كس زحمت آن را به خود نداده بود تا نظرِ خودم را بپرسم،ولي فرق چنداني هم نمي كرد.(مترجم زبان انگليسي آن قدر كم بود كه مشكل مي توانستم امتناع كنم.)انتقال به مهم ترين بخش سرويسِ مخفي شايد در مواقع ديگر غرورآفرين بود،ولي من خيلي خوب مي دانستم كه مرا به خاطر قابليت هاي استثنايي ام انتخاب نكرده اند،بلكه خيليساده كس ديگري را براي آن كار در دسترس نداشتند.

بخش بريتانياي كا.گ.ب از هفت نفر تشكيل شده بود و در بخشِ امريكا پنج نفر كار مي كردند؛كارمندان ديگر يا به جبهه رفته بودند يا در عمليات كشته شده بودند.با وجود اين ،ارسال مداوم اطلاعات، اغلب به صورت ميكروفيلم-كه با كشتي به مورمانْسك حمل مي شد-همچنان ادامه داشت.اطلاعات فوق العاده ذي قيمتي بي وقفه روي هم تلنبار مي شد بي آن كه كسي آن ها را تحليل كند.هفت نفري كه شبانه روز در لوبيانكا كار مي كردند،كم وبيش به طور تصادفي ،از ميان آن اسناد چيزهايي را انتخاب مي كردند؛ تا جايي كه مي توانستند آن ها را ترجمه مي كردند و بقيه را بايگاني مي كردند تا ((بعدا"خوانده شود)).اين عبارت در واقع حّسنِ تعبيري بود به معناي آن كه مقدار قابل توجهي از اطلاعاتي كه جاسوس هاي ما از انگلستان مي فرستادند به كلي بي مصرف مي ماند.مردان وزناني براي دست يافتن به اين اطلاعات و ارسال آن ها گاه خطرهاي مهلكي را به جان خريده بودند.چه حالي به آنان دست مي داد اگر مي فهميدند كه تنها نيمي از تلگرام ها و گزارش هايشان خوانده مي شود؟تازه وضع از اين هم خراب تر بود،چون قبلا" با بررسي سرسري قسمت اعظم اطلاعاتِ حساس بدون شك آن ها را تا ابد مدفون كرده بوديم.

لااقل مسئولان كا.گ.ب از اين مشكل كاملا"با خبر بودند.آن ها مي دانستند كه به دليل كمبود نيروي انساني دولت قادر نيست از اطلاعات شبكه جاسوسي ما در خارج نهايت استفاده را بكند.دقيقا" به همين دليل بود كه به اين بخش منتقل شده بودم.مقاماتِ مافوقم در وهله اول از من خواستند پرونده ها را بدون ترتيب مطالعه كنم واسنادي را كه حتما"مي بايست ترجمه شود ثبت كنم.

همين كه با كوهي از كاغذ مواجه شدم كه كارمند بايگاني روي ميزم گذاشته بود،هرچه شجاعت در خودم سراغ داشتم به كمك طلبيدم وبعد سرسختانه به اولين پوشه پروپيماني كه خيلي پاكيزه با نوارهاي كتاني بسته شده بود هجوم بردم.چند صفحه را به سرعت خواندم.آيا اين پرونده آن قدر مهم بود كه نيازي به ترجمه داشته باشد؟چه چيزي را مي بايست ملاك تصميم گيري قرار مي دادم؟اولين پوشه را كنار گذاشتم و به پوشه بعدي و باز پوشه بعدي حمله بردم.در حدود ده پرونده را كه ورق زدم،كارم را متوقف كردم؛فكر كردم؛و سرانجام پرونده ها را آن طور كه تشخيص مي دادم به ترتيب درجه اهميت ،از مهم ترين تا بي ارزش ترين ، مرتب كردم.

مجبور شدم تا چند به اين كار طاقت فرسا اذامه دهم تا اين كه بالاخره اولين متن اطلاعاتي را كه بايد ترجمه مي كردم به دستم دادند.اين متن گزارشي بود از يكي از جاسوس هاي ما در لندن كه به خاطر ندارم درباره چه بود،چون كارم به حدي زياد بود كه پشت سر هم، مثلِ آدم ماشيني ، مشغول ترجمه بودم.اصلا"يادم نيست كه آن گزارش حاويِ چه اطلاعاتي بود.در بيش تر مواقع مجبور بودم متون فني را ترجمه كنم؛رسيدي را كه امضاي مقام ارشدم پاي آن بود پر مي كردم-هنوز امضاي خودم اعتبار نداشت-و بعد به بخش بايگاني مي رفتم تا سندي را كه بايد ترجمه مي كردم پيدا كنم و سپس آن را به نمايندگي از طرفِ سرپرست بخش زبان انگليسي ترجمه مي كردم، اين كارِ ممكانيكي و صرفا"اداري بيش از حد تصور خسته كننده بود.

بعدها كه مقامات ارشد بيش تر به من اعتماد كردند از من خواستند تا سندهايي را كه به تازگي از لندن ارسال مي شد طبقه بندي كنم و،قبل از آن كه به بخش هاي ديگر اداره ارجاع شوند،آن ها را بخوانم.خيلي زود ياد گرفتم كه سندهاي خيلي مهم را شناسايي كنم ؛اين موارد را تنها به مقام ارشد گزارش مي كردم.همه گزارش هايي را كه به نحوي به سياست خارجي و داخلي بريتانيا ، پژوهش هاي اتمي،جنگ،و روابطٍ بريتانيا با ساير كشورها مربوط مي شد با حساسيت فراوان بررسي مي كرديم.از نظر استالين اين موارد خيلي اهميت داشت؛او خيلي خوب مي دانست كه نخست وزير بريتانيا ،وينستن چرچيل،وقتي در نشست هاي مشترك شكوه مي كرد كه متفقين به طور نااميدكننده اي از لحاظ نفرات و تجهيزات در مضيقه هستند،دروغ مي گفت.استالين به خوبيِ چرچيل مي دانست كه متفقين انگليسي-امريكا ييما به چه امكاناتي دسترسي دارند، ومي توانست كم وبيش تخمين بزند كه متفقين واقعا" چه كمك هايي مي توانند به او بكنند.رؤسايم، از همان آغاز،تشخيص دادند و همين باعث شد بيش تر به من اعتماد كنند.

راستش من از اين موهبت كم نظير برخودار شدم كه هنر جمع آوريِ اطلاعات را نه در كلاس درس ،نه در تئوري ، بلكه در ميدان عمل و در شرايط واقعا"مناسبي ياد بگيرم.اين حرفه را دقيقا"به همين ترتيب ياد گرفتم و توانستم در اين كار شامه تيزي پيدا كنم.من،به فراخور حال،از تجربيات و راهنمايي هاي همه كساني كه زير دست شان كار كردم سود بردم،ولي اعتراف مي كنم كه بيش از همه مديون اولين رئيسم ،يوسيفوويچ كاقٍن هستم،كه حدود ده سال از من بزرگ تر بود و قبلا" در وزارت خارجه كار مي كرد؛مردي بود به تمام معنا لايق، دقيق، محتاط واز همه مهم تر انسان. شهرستاني بودم.در مسكو هيچ كس را نمي شناختم و ابتدا توي پادگان اقامت كرده بودم .چيزي نگذشت كه از آنجا هم بيرونم كردند،چون كه خوابگاه ها را براي دانشجويان رزرو كرده بودند.من ديگر دانشجو محسوب نمي شدم ،چون كارِ تمام وقتي داشتم .دوست نداشتم در خوابگاه كارگران ،كه ظاهرا" تنها جايي بود كه برايم باقي مانده بود ، اقامت كنم.خوشبختانه كاقٍن به دادم رسيد ودر منزلش به من جا داد.اين لطف بي شايبه كاقٍن مرا كاملا"به سوي او جلب كرد.كاقٍن ضمنا"در حين كار مرا زير بال خود گرفت و اصول اساسيِ حرفه ام را،به عنوان جاسوس عملياتي ،يادم داد.به كمك او بود كه روز به روز اعتماد به نفس بيش تري پيدا كردم.از همه مهم تر ،از او ياد گرفتم كه همه جزئيات اطلاعاتي را،حتي اگر در وهله اول بي اهميت جلوه كنند، بايد به دقت بررسي كرد.به كمك كاقٍن آموختم كه روشن و موجز و دقيق بنويسم تا گيرنده پيام بلافاصله به منظورم پي ببرد.كاقٍن ترجمه هاي مرا اغلب مي خواند و مؤدبانه به من مي فهماند كه برخي نكته هاي اساسي را از قلم انداختم.

نمي شود گفت كه ما واقعا" با هم رفيق بوديم،چون در دو محيط كاملا"متفاوت بار آمده بوديم.او به خانواده اي روشنفكر تعلق داشت و من به ((زحمتكشان روشنفكر))،عنواني كه در روسيه معمول بود،متعلق بودم.ما در بسياري موارد با هم اختلاف نظر داشتيم،ولي هرچه بود،حتم دارم كه اگر كاقٍن نبود هرگز نمي توانستم به افسر اطلاعاتي برجسته اي بدل شوم.

با خواندن مداوم گزارش هاي جاسوسان مان كم كم بهتر آن ها را شناختم.فهميدم كه چه قابليت ها وضعف هايي دارند؛با ترس ها و نگراني ها و دل مشغولي هايشان آشنا شدم.يك وقت به خود آمدم و ديدم كه حتي مي توانم شكل و شمايل ظاهري آن ها را هم مجسم كنم.وقتي بعضي از گزارش هاي ميكرو فيلم شده آن ها را مي خواندم، دقيقا" مي دانستم كه كجا دارند دروغ مي گويند؛ كجا دارند رفع مسئوليت مي كنند؛وحتي كجا دارند با جذب عامل تازه اي به دستگاه اطلاعاتي ما خودنمايي مي كنند.مثلا" در افريقاي جنوبي جاسوس كاملا" فعال و سخت كوشي داشتيم كه به طرز خستگي ناپذيري مشغول جذب عواملِ تازه بود.چپ و راست درباره روابط سياهان و افريكانرها و همچنين مناسبات قبايل مختلف بومي، اطلاعات بي فايده اي براي ما مي فرستاد.هرچه بخواهيد درباره گروه هاي ناسيوناليست و اين كه اين گروه ها از منافع چه اقشاري جانبداري مي كنند وچه كساني از نظر مالي آن ها را تأمين مي كنند اطلاعات داشت.براي ما كه درگير نبرد با آلمان بوديم اين اطلاعات هيچ فايده اي نداشت،ولي گذاشتيم كارش را بكند.وقتي گزارش هايش را مي خواندم،به نظرم مي رسيد كه اين كار تنها مايه دلخوشي او بود؛مهم ترين چيزي بود كه او را به زندگي پايبند مي كرد.

روي هم رفته ،شغل اداري من در بحبوحه نبردي خونبار ،وقتي مردانِ هم سن وسال من در جبهه مي جنگيدند،اصلا" دلگرم كننده نبود.طولي نكشيد كه فهميدم ديگر موقع آن رسيده است كه خدمت بزرگي به كشورم بكنم.

 

سر جايم نشسته بودم ،ولي از همه جا خبر داشتم. از انگلستان، استراليا،زلاندنو،هند ،افريقاي جنوبي،كانادا و مستعمرات بريتا نيا اطلاعاتِ مختلفي دريافت مي كردم، ولي در تابستان 1944 اوقاتم بيش تر صرفِ بررسي ميكروفيلم هايي شد كه از لندن مي رسيد.

سرمان چنان شلوغ شده بود كه ديگر به همه كارها نمي رسيديم.چند جاسوس خيلي با ارزش در بريتانيا داشتيم كه همه بريتانيايي بودند و به ((دلايل ايدئولوژيك))-عبارتي كه در آن روزها به كار مي برديم-براي ما كار مي كردند.در اين دوره هم،اسناد دريافتي را به ترتيب اهميت شان طبقه بندي مي كردم و آن هايي را كه خيلي مهم به نظر مي رسيدند به مقامات بالاتر ،كه بعضي هاشان كارشناس امور بريتانيا بودند،گزارش مي دادم.اگر فراغتي پيدا مي كردم- كه به ندرت اتفاق مي افتاد-دوباره مشغول سندهايي مي شدم كه قبلا" به خاطر اهميت كم ترشان كنار گذاشته بودم.

روش كاملا" مؤثري در پيش گرفتيم.از همه سي وچند جاسوس مان در لندن خواستيم كه هر كدام روي موضوع جداگانه اي كار كنند و بعد همه يافته هايشان را براي ما بفرستند،كه به دقت آن ها را بررسي كرديم.به تدريج،با مقايسه گزارش هاي آنان با يكديگر ، توانستيم نوعي سلسله مراتب در ميان شان قايل شويم.پنج نفر از آن هاچيز ديگري بودند،مرداني كه خيلي زود ثابت كردند جاسوس هاي بسيار با ارزشي هستند.در مقايسه با آن ها ،اطلاعاتي كه از بيست وپنج جاسوس ديگر به دست مي آمد ارزش ناچيزي داشت.

سال ها بعد،كه در مركز آموزش كا.گ.ب تدريس مي كردم،سعي كردم روش كارمان را در آن دوره تشريح كنم.به شاگردانم گفتم قابلمه اي را در نظر بگيرند كه آشپز آن را از مواد لازم براي پختن خورش پر مي كند.پس از يك ساعت پختن ملايم، فقط شيره غذا باقي مي ماند.اين همان كاري بود كه با جاسوس هاي لندني مان كرديم.

((پنج كمبريجي))-نامي كه كا.گ.ب به آنان داده بود-در حكم شيره غذا بودند.آن ها به هيچ وجه گروه يك پارچه و متشكلي نبودند؛هر كدام شان كاملا" با ديگري فرق داشت ،در حالي كه تقريبا"همه شان يكديگر را مي شناختند.اطلاعاتي كه مي فرستادند آن چنان زياد وفشرده بود كه بالاخره رؤسايم مترجمي را مأمور كردند تا اختصاصا"جز اسنادي كه آن پنج نفر ارسال مي كردند به كار ديگري نپردازد.

آن مترجم من بودم.اوايل سال1944 بود و من فقط بيست ودو سال داشتم.

تا مدتي نمي دانستم كه اين پنج جاسوس برجسته دقيقا"چه كساني هستند؛حتي مجاز به دانستن اسم مستعار آن ها هم نبودم.فقط مي دانستم اسنادي را كه به روسي ترجمه مي كنم آنان فرستاده اند.هيچ قرينه اي وجود نداشت تا از روي آن بفهمم كدام سند را چه كسي فرستاده است.بعد از اين كه دو تا سه ماه به اين طريق گذشت،به من اجازه داده شد اسامي مستعار آنان را بدانم.كا.گ.ب آن ها را به اين نام ها مي شناخت:استوارت، زونشٍن، مٍدشٍن،جانسن وايكس.(در زبانِ آلماني ، زونشن به معناي ((پسر جان)) و مٍدشٍن به معناي ((دختر))است.)از آن به بعد،علاقه ام به اين پنج جاسوس خيلي بيش تر شد وسعي كردم سندهاي مختلفي را به ياد بياورم كه قبلا" از زير دستم گذشته بود.آن وقت ها در كا.گ.ب از ترس جاسوس هاي نفوذي در سازمان،اصلِ سندهاي رمزداري را كه دريافت مي كرد از بين مي برد.ترجيح مي داديم هيچ ردپاي مكتوبي از همكاري خودمان با جاسوس هاي خارجي باقي نگذاريم.پيش از اين كه دستياران مان اسناد را ببرند و نابودكنند،وظيفه داشتيم چكيده اي از آن ها به خط خودمان تهيه كنيم.اين چكيده ها سپس در اختيار مأموران دست چين شده اي قرار مي گرفت كه آن ها را در پرونده هاي جداگانه هر يك از جاسوس ها در آرشيو فوق سرّيِ سازمان نگهداري مي كردند. در ابتدا،من به اين پرونده ها دسترسي نداشتم و به همين دليل سعي مي كردم تمام اطلاعاتي راكه در گزارش هاي استوارت ،زونشن،مدشن و ديگران مي خواندم به نحوي به خاطر بسپارم.

در ژوئن 1944،براي نخستين بار -و به شكلي كاملا" غير عادي- فهميدم كه اين بريتانيايي هاي اسرارآميز واقعا" چه كساني هستند.

به پاس خدمات فوق العاده با ارزش اين پنج تن جاسوس اصلي ما در بريتانيا، رؤساي كا.گ.ب تصميم گرفتند مقرري مادام العمر به هر يك از آنان تعلق بگيرد كه ماهانه يا هر سه ماه يك بار يا سالانه ،از طريق شعبه سازمان در لندن، مخفيانه به آن ها پرداخت شود.مقرريِ تعيين شده به نسبت معيارهاي آن زمان مبلغ نسبتا" كلاني بود.مأمورِ رابط ما در لندن خبر اين پيشنهاد را به آنان داد. آن ها فورا"جواب ندادند ،ولي بعدا" هر يك نامه اي جداگانه اي در جواب به كا.گ.ب نوشتند.آن ها قبل از هر چيز به خاطر اين پيشنهاد كه ارزش زيادي براي شان داشت از ما تشكر كردند؛بعد انگيزه خودشان را براي همكاري با كا.گ.ب در راه مبارزه با فاشيسم و پيشبرد انقلاب جهاني ما تشريح كردند؛ ودر انتها ، همگي بدون استثنا اعلام كردند كه هرگز به خاطرشان خطور نكرده بود براي اين كار از ما پولي دريافت كنند وبه هيچ وجه امكان ندارد كه با پذيرفتن حتي مبلغ ناچيزي ارزش واقعيِ كارشان را پايين بياورند.

رئيس بخش زبان انگليسي سازمان،در اقدامي كه به تمام معني نشانه اعتمادش به من بود، از من خواست كه آن پنج نامه را به روسي ترجمه كنم.در يكي از آن ها ،كه شخصي به نام گاي بِرجِس آن را امضا كرده بود،چيزي نوشته شده بودكه هيچ وقت فراموش نكرده ام: (( نمي دانم چه طور ممكن است انسان شريفي در كشور من باشد كه به حزب خدمت نكند.))

بالاخره توانستم مشخصات واقعي آن اسامي مستعار را پيدا كنم و تصوير روشني از اين جاسوس ها، كه ديگر كاملا" به آن ها علاقه مند شده بودم، در ذهن ترسيم كنم. كسي كه ابتدا او را به نام زونشن و بعد تام واستنلي مي شناختم،در واقع كيم فيلْبي بود .مدشن يا هيكْس ،گاي برجس بود .جانسن،توني و بعد يان ، آنتوني بلانْت بود.استوارت ،وايز، ليريك و هومر ،دانالد مك لين بود. در مورد جاسوس پنجم بعدا" توضيح مي دهم.

من ميكروفيلم هاي اين جاسوس ها را دريافت مي كردم، آن ها را ثبت مي كردم، به دقت ترجمه شان مي كردم و براي هر يك خلاصه اي تهيه مي كردم تا ضميمه ترجمه ام بشود. رفته رفته ،بيش از گذشته ،در حضورِ مافوقم درباره مسائل مختلفي كه به اين جاسوس ها مربوط مي شد اظهارنظر مي كردم.پيداست كه او هم،بسته به مورد، يا به نظراتم توجه مي كرد و يا اين كه آن ها را مردود مي شمرد.به هر حال،از همين دوران بود كه به تدريج از رتبه كارمندي معمولي به مقام مأمور اطلاعاتيِ صاحب نظري ارتقا پيدا كردم.

به مدت سه سال ،از 1944تا1947 ،زندگي روزانه من صرفا" معطوفِ كار با اين افراد بود؛ وتا آن وقت هرچيزي را كه بايد درباره آن ها مي دانستم عملا" فهميده بودم .وقتي اجازه پيدا كردم به آرشيوها دسترسي داشته باشم،اولين كاري كه كردم اين بود كه پرونده هاي آن ها را از ابتدا تا انتها خواندم.در اين پرونده ها، شرح حال بسيار مفصل آن ها درج شده بود:اسم ها تاريخ ها،به علاوه اطلاعاتي كه خود آن ها به ترتيبِ زمان وقوع رويدادهاي زندگي شان تهيه كرده بودند.پرونده تكان دهنده ديگري هم در دسترس من قرار گرفت كه رؤيت كننده نهايي همه اسنادي را كه آن پنج نفر فرستاده بودند مشخص مي كرد. اسامي استالين ،مولوتف و بريا مرتب تكرار شده بود.

اين روزها،روزنامه نگاران وتاريخ نويسان به طرز خستگي ناپذيري در جست وجوي آرشيوهاي كذايي كا.گ.ب هستند،ولي واقعيت اين است كه آن ها ،جز تعدادي خلاصه پرونده و يادداشت،هيچ مطلبِ اطلاعاتي واقعا" دندان گيري در آن آرشيوها پيدا نخواهند كرد.از همه مهم تر ،تمام مدارك اصلي از ميان رفته اند.بيش تر پرونده هاي گروه كمبريج در سال 1953 نابود شد.در اين موارد بي هيچ ترديدي اعلام مي كنم تقريبا" همه اسناد و مداركي كه چشم و گوش كرملين را باز نگاه داشت اكنون ديگر وجود خارجي ندارند.

فكر مي كنم كه اگر كارمندان وقتٍ كا.گ.ب هوشياري بيش تري به خرج مي دادند ارزش حقيقي مداركي را كه در اختيار داشتند درك مي كردند و به اين ترتيب مي توانستند آن اسناد را حفظ كنند و شايد امروز كارٍ تاريخ نويسان براي پي بردن به آنچه واقعا" در گذشته هاي دور رخ داده است آسان مي شد.ناگفته پيداست كه وقتي در آرشيوهاي سازمان مشغول بودم مطلقا" اجازه يادداشت كردن نداشتم.به همين دليل ،ساعت ها مشغول خواندنِ پرونده هاي مختلف بودم تا مطمئن شوم همه چيز را به خاطر سپرده ام.اولين پوشه اي كه باز كردم به زونشن يا استنلي تعلق داشت ،كه نام واقعي اش هرولد(كيم)فيلبي بود.از سال 1944، مركز ارزش فوق العاده زيادي براي اين جاسوس قايل مي شد، چون او توانسته بود كاري بكند كه به معناي واقعي كلمه شاهكار بود.او موفق شده بود به مقام رياستٍ بخش نهمِ سرويس مخفي بريتانيا انتخاب شود.

علاقه ما به اين جنتلمن انگليسي از آنجا ناشي مي شد كه وظيفه بخشِ نهم كشف فعاليت هاي اطلاعاتي اتحاد شوروي و ساير احزابِ كمونيست در سرتاسر جهان بود.در واقع سرويس مخفي بريتانيا يك جاسوس روسيه را به سرپرستي بخش منصوب كرده بود كه وظيفه اصلي آن هدايت نبرد عليه جاسوس هاي روسي بود.با اين انتصاب ،فيلبي به مهم ترين جاسوس ما در همه عالم بدل شد.

فيلبي از آغاز مرا مجذوب خود كرده بود و من در طول ساليان ،شناخت دقيقي از او به دست آوردم.همه چيزهايي كه درباره او مي دانستم از اين قرار بود:

هرولد آدريان راسل فيلبي اول ژانويه1912 در اَمبالا ،مركز ايالت پنجاب هند، متولد شد.پدرش هري سنت جان بريجِر فيلبي شخصيتٍ جالب توجهي بود كه در كمبريج تحصيل كرده بود و به هشت زبان،از جمله فارسي و بلوچي و افغاني، با تسلط كامل حرف مي زد.هري سنت جان فيلبي در جدَه اقامت كرد،به دين اسلام درآمد و خود را عبدالله ناميد وبا يك كنيز اهل عربستان سعودي-زن دومش-ازدواج كرد و از او صاحب دو پسر به نام هاي فريد و خالد شد؛ يعني برادرانِ ناتني كيم.هري سنت جان دوست صميمي ابن سعود بود و اطلاعاتِ محرمانه سرويس هاي اطلاعاتي بريتانيا را در اختيار آن پادشاه سعودي مي گذاشت و طولي نكشيد كه به دستور ((دولت اعلي حضرت پادشاهِ بريتانيا)) مجبور شد به استعفايي زود هنگام تن بدهد.

هري سنت جان فيلبي به رغم دوري از پسرش -كيم با مادرش دورا در انگليس زندگي مي كرد-واقعا" دلبسته او بود و هر وقت به انگلستان مي آمد خيلي به او توجه مي كرد.نحوه بازي كردن پسرش ،رفتارش در جمع بزرگسالان ،علاقه اش به زندگي،شور وشوق و پشتكارِ كودكانه اش ،سنت جان را به ياد قهرمان مشهور كتاب كيم اثر روديارد كيپلينگ مي انداخت.سنت جان اغلب به پسرش مي گفت كه او همزاد كيم و ((به اندازه قاطر لجوج)) است.

من داستان كيم را خوانده ام و فكر مي كنم هري سنت جان فيلبي كاملا" حق داشت.به اين ترتيب ،هرولد در خانواده و ميان دوستانش به ((كيم)) معروف شد.هنگامي كه نام كوچك فيلبي، به دنبال آن گوشه اي از هويت او،تغيير كرد،فيلبي شش سال بيش تر نداشت .كم تر كسي مي توانست حدس بزند كه بعد از اين تغيير نام چه سلسله درازي از زندگي هاي دوگانه و بازي هاي پنهان در انتظار او خواهد بود.

كيم از نظر خلق و خو خيلي به پدرش رفته بود ،كه مردي بود ماجراجو و عصيانگر؛مردي كه قاطعانه با سياست هاي استعماريِ كشورش مخالفت كرد و، مهم تر از همه، مرد شجاعي كه عواقبِ اجتناب ناپذير روحيه پرشر و شورش را تا به آخر تحمل مي كرد.كيم شيفته پدرش بود و او را سرمشق قرار داده بود. هر دوي آن ها سر سخت و استوار و سخاوت مند بودند ؛مرداني كه به سختي مي شد درك شان كرد.مثلا"،بريتانيايي ها هرگز نفهميدند كه چه طور ممكن است كارمندٍ بلندپايه و اشراف منش و ثروتمندي مثل هري سنت جان فيلبي از امير صحرانشين بي اهمبيتي حمايت كند و حتي با زن مسلماني وصلت كند.بعدها بريتانيايي ها به همان اندازه از رفتار كيم فيلبي مات و مبهوت شدند.

كيم خصلت هاي ديگرِ پدرش را هم،به خصوص طرز تصميم گيريِ او را ، به ارث برده بود.سنت جان حتي وقتي مي خواست تصميم كوچكي بگيرد زمان خيلي درازي را صرف مي كرد ،ولي همين كه تصميم مي گرفت ديگر هيچ قدرتي در روي زمين قادر نبود او را از آن كار منصرف كند.او عقايدش را، به رغم فشار شديدي كه طبقه اجتماعي اش بر او وارد مي آورد ، همان طور كه بود حفظ كرد. پسر او هم،يعني كيم،به همان شكل تصميم بزرگ زندگي خود را گرفت: مبارزه با فاشيسم؛و تا دم مرگ به آن وفادار ماند.در سال هاي آخر عمرش،به ياد دارم كه شخصي در حضور من از او پرسيد: (( كيم،وقتي مْردي،مي خواهي مثل برجس و مك لين در انگلستان به خاك سپرده شوي؟))

كيم با لحن خشني گفت: ((به هيچ وجه.مرا در خاك روسيه دفن كنيد.))

موافقِ وصيت او عمل شد .اكنون كيم فيلبي در كونْتْسٍوو، در قطعه گورستاني كه به ژنرال ها اختصاص دارد،به خاك سپرده شده است.

بعد از سال هاي يك نواخت مدرسه وست مينستر ،كيم در سال 1929به كالج ترينيتي كمبريج وارد شد.سال اول ،تاريخ خواند و تقريبا" بلافاصله در سي.يو.اس.اس (انجمن سوسياليستي دانشگاه كمبريج)،سازمانِ دانشجويان دوره ليسانس ، عضو شد.

بحران بزرگ اقتصادي ،كه با سقوط بورس اوراق بهادار نيويورك شروع شده بود، رفته رفته تمام اروپا را در بر مي گرفت.پيروزي حزبِ كارگر در انتخابات عمومي سال1929 و از سر گيري روابط ديپلماتيكِ بين بريتانياي كبير و اتحاد شوروي موج گسترده هواداري از روسيه كمونيست را در ميان مردم برانگيخت.((تجربه روسيه))،تعبيري كه آن روزها بر سر زبان ها بود،بسياري از بريتانيايي ها را، هم در ميان طبقه كارگر و هم در ميان روشنفكران ،مجذوب خود كرده بود.

در ژوئن1931 ،كه شمار بيكاران در بريتانياي كبير به2,665,000 نفر رسيد، بحران بالا گرفت.جنبش چپ بريتانيا ،كه گروه عظيمي از دانشجويان متعلق به طبقات مياني و بالاي جامعه از آن پشتيباني مي كردند ، كنترل اوضاع را از دست داد.دولت نمي دانست در مقابلِ تظاهرات اعتراض آميزي كه معدنچيان و بيكاران در سرتاسر كشور سازماندهي مي كردند چه واكنشي نشان بدهد.از سوي ديگر،دانشجويان چپ گرا اعتقاد داشتند كه برنامه پنج ساله شوروي موفق بوده و به كمك آن مي توان دگرگوني جامعه را سرعت بخشيد.آن ها جامعه تازه اي را كه در روسيه پي ريزي مي شد دشمن طبيعيِ سرمايه داريِ خودخواه و غيرانساني مي دانستند،كه بي رحمانه ميليون ها انسان را در منجلاب فقر فرو برده بود. مهم تر ازهمه، الگوي شوروي در نظر روشنفكران جوان، كه پيوسته به دنبال دستاويزي مي گشتند تا عليهٍ خانواده و طبق اجتماعي خود قيام كنند، جذابيت فراواني داشت.

كيم فيلبي ، كه كمونيسم او را هم مثل ديگر مردان جوان هم نسلش خود مي رماند ،بيش تر به عقايد سوسياليستي گرايش پيدا كرد.مدتي طول كشيد تا موضع مبارزه جويانه او شكل گرفت.