باز هم سلام ...

نیمه شب هست و الان بیاد پیرمردی افتادم که دیروز دیدمش و بهانه ای شد تا کمی با تو حرف بزنم .

نمی دونم شاید خودت بهانه  ای جور کردی تا سراغت در این نیمه شب باهات حرف بزنم .

دیروز  پیر مردی ازم تقاضای کمک مالی کرد  .

دیدم همه از دور بر پیر مرد فراری هستند و پیف پیف می کنند . متوجه شدم به بوی غیر قابل تحمل لباس و پیراهن پیر مرد دلیل این کارشون هست با وجود بوی بدش ،  ردش نکردم و باهاش صحبت کردم .

پیر مرد می گفت کارت شناساییش به من می ده در ازاش چند تومان پول بهش بدم تا ....

قبول کردم و پولی که می خواست بهش دادم و رفت ...

با خودم گفتم ممکنه دیگه بر نگرده و به قول معروف زیاد بهش پول دادم و لازم نبود اینقدر بهش بدم .

اما معبود من ، الان به این فکر می کنم که حکایت اون پیر مرد در مقابل من ، مثل داستان من هست در پیشکاه و آستان اسمانی ات ....

یک بنده رو سیاه و گناهکار که بوی تعفن گناه و غفلت از وجودش زبانه می کشه و اگر اطرافیانش متوجه این الودگیش بشن ، همگی ازش فرار خواهند کرد و تحملش نمی کنند ...

اما تو ای سلطان و پروردگار من ....

تنها تویی که توی این سالها من تحمل کردی و همیشه بی حساب به من لطف داشتی و من تنها نذاشتی و همیشه همراهم بودی ...

با وجود این همه عصیان ، غفلت و گناه بازهم به من این فرصت می دی که ازت گدایی کنم و تو هم مثل یک پادشاه سخاوتمند و مهربان پذیرای خواسته هام بودی ....

عزیر من ، مونس و خدای مهربان و خطاپوش من ....

شیرینی  گدایی و این لحظه ها رو از من نگیر و باز هم با من مدارا کن و ....