دقت حساب اعمال در «عالم آخرت»

مرحوم نراقی از علمای بزرگ و جامع علوم عقلیّه و نقلیّه و حائز مرتبه علم و عمل و عرفان الهی بوده و در فقه و اصول و حکمت و ریاضیّات و علوم غریبه و اخلاق و عرفان، از علمای کم نظیر اسلام است. و فرزند ارجمندش حاج مولی احمد نراقی استاد مرحوم شیخ انصاری و از علمای برجسته و صاحب تصانیف عدیده است.

شیخ انصاری در هنگام تحصیل از عتبات عالیات به ایران آمد و به اصفهان رفت و سپس به کاشان آمد و چهار سال تمام از محضر و درس آخوند مولی احمد نراقی بهره‏مند شد و سپس به نجف اشرف بازگشت.

این داستان در میان علما و طلاب نجف اشرف مشهور است و از مسلمیات احوالات مرحوم نراقی محسوب می‏گردد:

مرحوم نراقی در نجف اشرف سکونت داشته و در آنجا وفات می‏کنند و مقبره او نیز در نجف متصل به صحن مطهر است‏

ایشان در همان ایام اقامت در نجف، در ماه رمضانی که بر او می‏گذرد یک روز در منزلشان برای صرف افطار هیچ نداشتند، عیالش به او می ‏گوید:

هیچ در منزل نیست، برو بیرون و چیزی تهیه کن!



مرحوم نراقی در حالی که حتی یک فِلس پول سیاه هم نداشته است از منزل بیرون می‏آید و یک سره به سمت وادی السلام نجف برای زیارت اهل قبور می‏رود؛ در میان قبرها قدری می‏نشیند و فاتحه می‏خواند تا این که آفتاب غروب می‏کند و هوا کم کم، رو به تاریکی می‏رود. در این حال می‏بیند عده‏ای از اعراب، جنازه‏ای را آوردند و قبری برای او حفر نموده و جنازه را در میان قبر گذاشتند و به او رو کردند و گفتند: ما کاری داریم و عجله داریم، به محلّ خود می‏رویم. شما بقیه تجهیزات این جنازه را انجام دهید!



مرحوم نراقی می‏گوید: من در میان قبر رفتم، کفن را باز نموده تا صورت او را به روی خاک بگذارم و بعد به روی او خشت نهاده و خاک بریزم و تسویه کنم؛ ناگهان دیدم در آن‏جا دریچه‏ای است. از آن دریچه داخل شدم دیدم باغ بزرگی است، درخت‏های سرسبز سر به هم آورده و دارای میوه‏های مختلف و متنوع است.

از دَرِ این باغ راهی است به سوی قصر مجللّی و تمام این راه از سنگ ریزه‏های متشکّل از جواهرت فرش شده است.

من بی اختیار وارد شدم و یک سره به سوی آن قصر رهسپار شدم. دیدم قصر باشکوهی است و خشت‏های آن از جواهرات قیمتی است؛ از پلّه بالا رفتم، وارد اطاقی بزرگ شدم، دیدم شخصی در صدر اطاق نشسته و دور تا دور این اطاق افرادی نشسته‏اند.

سلام کردم و نشستم، جواب سلام مرا دادند. بعد دیدم افرادی که در اطراف اطاق نشسته‏اند از آن شخصی که در صدر نشسته، پیوسته احوالپرسی می‏کنند و از حالات اقوام و بستگان خودشان سؤال می‏کنند و او پاسخ می‏دهد.

و آن مرد مبتهج و مسرور به یکایک سؤالات جواب می‏گوید؛ قدری که گذشت ناگهان دیدم ماری از در وارد شد و یک سره به سمت آن مرد رفت و نیشی زد و برگشت و از اطاق خارج شد.

آن مرد از دَردِ نیش مار صورتش متغیّر شد و قدری به هم بر آمد و کم کم حالش عادی و به صورت اولیه برگشت.

سپس باز شروع کردند با یکدیگر سخن گفتن و احوال پرسی نمودن و از گزارشات دنیا از آن مرد پرسیدن.

ساعتی گذشت دیدم برای مرتبه دیگر مار از در وارد شد و به همان منوال پیشین او را نیش زد و برگشت.

آن مرد حالش مضطرب و رنگ چهره‏اش دگرگون شد و سپس به حالت عادی برگشت.

من در این حال سؤال کردم: آقا شما کیستید؟ اینجا کجاست؟ این قصر متعلق به کیست؟ این مار چیست؟ چرا شما را نیش می‏زند؟

گفت: من همین مرده‏ای هستم که همین اکنون شما در قبر گذارده‏اید و این باغ، بهشت برزخی من است که خداوند به من عنایت نموده است و از دریچه‏ای که از قبر من به عالَم برزخ باز شده است پدید آمده است.

این قصر مال من است، این درختان با شکوه و این جواهرات و این مکان که مشاهده می‏کنید بهشت برزخی من است و من به این جا آمده‏ام.

این افرادی که دور اطاق گرد آمده‏اند ارحام من هستند که قبل از من، بدرود حیات گفته و اینک برای دیدن من آمده و از بازماندگان و ارحام و اقربای خود در دنیا احوال پرسی نموده و جویا می‏شوند، و من حالات آنان را برای اینان بازگو می‏کنم.

گفتم: چرا این مار تو را نیش می‏زند؟



گفت: قضیه از این اقرار است: من مردی هستم مؤمن، اهل نماز و روزه و خمس و زکوة و هر چه فکر می‏کنم کار خلافی از من که مستحق چنین عقوبتی باشم سر نزده است و این باغ با این خصوصیات نتیجه برزخی همان اعمال صالحه من است.

مگر آن که یک روز در هوای گرم تابستان که در میان کوچه حرکت می‏کردم، دیدم صاحب دکانی با مشتری خود گفتگو و منازعه دارد؛ من برای اصلاح امور آن‏ها نزدیک رفتم و دیدم صاحب دکان می‏گفت: شش شاهی از تو طلب دارم و مشتری می‏گفت: من پنج شاهی بدهکارم.

من به صاحب دکّان گفتم: تو از نیم شاهی بگذر و به مشتری گفتم: تو هم از نیم شاهی و به مقدار پنج شاهی و نیم به صاحب دکان بده.

صاحب دکان ساکت شد و چیزی نگفت. ولی چون حق با صاحب دکان بوده و من به قدر نیم شاهی به قضاوت خود که صاحب دکان راضی بر آن نبود حق او را ضایع نمودم، در کیفر این عمل خداوند عزوجل این مار را معین نموده تا هر یک ساعت مرا بدین منوال نیش زند تا در نفخ صور دمیده و خلایق برای حساب در محشر حاضر شوند و به برکت شفاعت محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله نجات پیدا کنم.

چون این را شنیدم برخاستم و گفتم :عیال من در خانه منتظر است، من باید بروم و برای آنان افطاری ببرم.

همان مردی که در صدر نشسته بود برخاست و مرا تا در بدرقه کرد. از در که خواستم بیرون آیم یک کیسه برنج به من داد، کیسه کوچکی بود و گفت: این برنج خوبی است، برای عیالتان ببرید.

من برنج را گرفته و خدا حافظی کردم و آمدم بیرون باغ از دریچه‏ای که داخل شده بودم. دیدم داخل همان قبر هستم و مرده هم روی زمین افتاده و دریچه‏ای نیست، از قبر بیرون آمدم و خشت‏ها را گذارده و خاک انباشتم و به طرف منزل رهسپار شدم و کیسه برنج را با خود آورده و طبخ نمودیم.

مدت‏ها گذشت و ما از آن برنج طبخ می‏کردیم و تمام نمی‏شد و هر وقت طبخ می‏کردیم چنان بوی خوشی از آن متصاعد می‏شد که محله را خوشبو می‏کرد. همسایه‏ها می‏گفتند: این برنج را از کجا خریده‏اید؟

بالاخره بعد از مدت‏ها که روزی من در منزل نبودم یک نفر به میهمانی آمده بود و چون عیال از آن برنج طبخ می‏کند و آن را دَم می‏کند، عطر آن فضای خانه را فرا می‏گیرد. میهمان می‏پرسد این برنج از کجا است که از تمام اقسام برنج‏ها خوشبوتر است؟

اهل منزل مجبور شده و داستان را برای او تعریف می‏کنند. پس از این بیان، آن مقداری از برنج که مانده بود چون طبخ کردند دیگر برنج تمام می‏شود.(3)



به نقل از: «وبلاگ عشق خدا»



منابع:

1. نهج البلاغه، خطبه 217.

2.کتاب جامع السعادات یکی از کتب معتبر و مرجع اخلاقی است که ترجمه شده و توسط انتشارات حکمت، در سه جلد چاپ رسیده است.

3.علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی: معادشناسی، ج 2، ص