عاشـقان را عشـق باید، عشقی از سنخ خدا

عـشـقـشـان بـا شــوق آیــد، شـــوق دیـدار و لقا

شـوقـشـان دیدار یار است و نسـیم وصل او

عشـقـشان از عقل خیزد، عقـل بی چون و چرا

تو مقام سروری شان از من بی خود مپرس

بر زمـیـن بـاشـنـد و جـانـشـان تا مـقـام کـبـریا

در میان آتـشـند و روحـشان بی درد نـیـست

آتـــش عــــلــم خـدا و درد هـــجــــران و دعـا

پا به مـلک این جهان و دسـت بر افـلاکـیان

جـسـمشـان هم بـر زمـیـن و روح رفـته تا سما

از تـمـام عالم ایشان نـقـطه وحـدت به دست

پـای کـوبـان رفــتـه اند انـدر خـطـی بـی انـتها

گــشــتـه گویای اناالحق عـاشــقان مـسـت تو

جوی خون جاری ازایشان بعد هر صوت وندا

از یـکی شـان مر شـده گویی سر داری بـلند

آن یکی گـشته شـهـنـشه چون علی و مصطفی

شـاه عـقـل و شاه عـشـق و عروه الوثقی دین

کـشـتـه عـشـقت شـده هـم در عـیان و هم خـفـا

ماه و خورشید و شب و روز و فلک گردان شده

گــرد آن روی چــو مــاه داور صـــاحــب ولا

کـلـشـان گـویـنـد الاها جـان ما را تـو سـتـان

تـو بـمـان و تو بمان ای فضل تو حـاجت روا

آخـر ای جـانـا دمـی بر حال مـجـنونان نگـر

بشنو ای لیلا از ایشان یک دمی بانـگ و نوا

عـاشـقـان گـفتـنـد و رفـتـند و نمی گیرد دمی

آتـش عـشــقــت به مـا تا وا رهـیــم از این بلا

آن قــدر گــویـم دعـا و خـوانـمـت ای دلـبـرا

تا ز فضل و بخششـت از خود رها گردم رها