#داستانهای_عرفانی_زاهد_پادشاه

زاهدی مهمان پادشاه شد، چون به طعام بنشستند کمتر از آن خورد که ارادت(نیاز روزانه) او بود و چون به نماز برخاستند بيش از آن کرد که عادت او تا ظن صلاحيت در حق او زيادت کنند.

ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی
کاين ره که تو میروی به ترکستان است


چون به مقام (خانه) خويش آمد سفره خواست تا تناولی کند.
پسری صاحب فراست داشت گفت: ای پدر؛ باری به مجلس سلطان طعام نخوردی؟

گفت: در نظر ايشان چيزی نخوردم که بکار آيد.
گفت: نماز را هم قضا کن که چيزی نکردی که بکار آيد.


اى هنرها گرفته بر كف دست
عيبها برگرفته زير بغل
تا چه خواهى گرفتن اى مغرور
روز درماندگى به سيم دغل

گلستان سعدی