#داستانهای_عرفانی_امام_خمینی_ره

1_ پاریس پیغام دادیم که محل اقامت امام اولاً شمال شهر نباشد، ثانیاً در اماکن خصوصی نباشد و ثالثاً جای پر زرق و برقی هم نباشد.
از تهران هم زنگ زدند که ستاد استقبال، برنامه‌ها را چیده؛ فرودگاه مهرآباد فرش می‌شود، شهر چراغانی می‌شود، آقا را با هلی‌کوپتر به بهشت زهرا می‌بریم و…
به امام که گفتم، گفت:
– به آقایان بگو مگر کوروش را می‌خواهند وارد ایران کنند؟ یک طلبه از ایران خارج شده، همان هم می خواهد برگردد…


2_ دراویش آمده بودند توی حجره‌های فیضیه‌ و جا خوش کرده بودند. هیچ‌کس هم حریفشان نبود.
یک بار روح‌الله با یکی از دراویش جر و بحثی کرد و یک سیلی آبدار گذاشت در ِ گوشش.
حالا دیگر حریفشان می‌شد. بیرونشان هم کرد.