شناخت حب دنيا
روزی برای استماع سخنان حجت الاسلام مناقب پای منبرش نشسته بودم. ايشان مطبی قريب به اين مضمون تعريف کرد؛ که به نظرم جالب آمد و بيان آن خالی از لطف نيست.
او گفت: روزی شاه عباس برای تفريح و تفرج همراه با درباريان از جمله شيخ بهايی به خارج از پايتخت رفته بود. روزی شيخ در حال قدم زدن در اردوگاه بود که درويشی خدمتش می رسد. و می گويد: چرا شما اين همه به دنيا دل بسته ايد و همراه خدم و هشم همراه درباريان آمده ايد؟ شيخ ضمن جوابی کوتاه می گويد: دوست داری برويم نجف اشرف به زيارت مولای متقيان علی (عليه السلام). درويش می گويد چه از اين بهتر. شيخ باز می گويد پس چشم هايت را ببند تا برويم. درويش می گويد صبر کن من کشکولم را بردارم. شيخ می گويد: خير؛ من با اين همه خدم و هشم حاضرم همه را رها کرده به نجف بروم؛ ولی تو حاضر نيستی کشکولت را جا بگذاری.
شيخ به اين شکل درويش را متوجه کرد؛ که چه کسی به دنيا دلبستگی دارد.