در گذر از بوستان عمر گل سرخی چشم دلم را گرفت

     به سراغش رفتم........

گل سرخ زیبا سلام

با صدایی پر ز بغض و غم و آه گفت سلام

نشستم به کناری  و گفتم گل سرخ

تو که زیبایی و لطیفی و طنازی

خوش به حال تو که از خوبانی

این چنین داده خدا اوج نعمّات به تو

و در این دشت پر از یک رنگی گل ها

دیگر چه غمیست تو را؟

این چه داغیست که بر دل داری!!!

ناگهان!!!!

ناگهان بغض گل سرخ شکست....

اشک هیاهو کرد.....

در هیاهوی اشک....

گفت:

ای که گشتی اشرف مخلوقات

شده ای بهانه ی خلق همه

تو چگونه شب می خوابی؟؟

تو چگونه با غفلت رفیقی؟؟؟

من ز آغاز تا پایان رو به اویم

داغ دلم ز دوری اوست

افتخارم عمر کوتاه است

زود وصال آرزویم

تو چگونه شب می خوابی؟؟

من در این گنبد دوار رو به اویم شب و روز

چشم هایم آسمانیست

سینه ام داغ سیاه جداییست

لحظه ای رو به زمین

رو به این فرش زمان

نمی ایستم.....نمی ایستم......

تو چگونه شب می خوابی؟؟؟

اندکی در خود فرو رفتم

اندکی ترسیدم اندکی اندیشه کردم

گرماگرم اندیشه و رازونیاز گفتم:

یا رب من با خودم چه کردم؟؟؟؟

یا رب من با خودم چه کردم؟؟؟؟؟؟

نسیمی وزیدن گرفت....

گل سرخ پاک مرا با خود برد

آن گل پاک بهاری پرپر شد

بگرفتم ز ساقش به این فکر که مرد

آن آیینه ی تقوا آن آیینه ی زهد

ضجه مانندی ز ساقه بر آمد....

همچون نفس آخر یک رو به مرگ

گفت....

لفظ رب تو آتش بر من زد

لحظه وصال نزدیک است

بدرود ای خلق اهورایی حق......