درد دل یه دوست خدا

تصمیم خودم رو گرفتم...

البته چند بار تصمیم گرفته بودم اما نشد...

دیروز با یکی که واقعا قبولش دارم صحبت کردم...

در مورد تو...

خیلی کمکم کرد،‌یعنی حرفاش آرومم کرد

دیشب تا ساعت سه خوابم نمی برد، همش داشتم به حرفاش فک میکردم

حرفایی که راه حل بود برای فراموش کردن تو...

البته ایشون میگفت چرا دعا می کنید که فراموش کنید، ولی من به همین دعام ادامه میدم ...

ادامه میدم چون می دونم هیچ وقت به تو نخواهم رسید...

می دونی دیگه نمیخوام بهت فک کنم...

یعنی به عنوان یک کسی که بهش علاقه دارم فک نمی کنم...

می خوام مثل یک آدم معمولی بهت نگاه کنم... معمولی معمولی...

حرفاش خیلی بهم تلنگر زد...همیشه همین طور بوده...

بهم می گفت به خدا توکل کنید... برید پیش امام رضا(ع)‌از ایشون بخواید کمکتون کنن

و من هم واقعا سعی می کنم همین طوری بشم...

دیگه برای تو نمی نویسم...

از این به بعد درد و دل هام رو با امام رضا (ع) و خدا می نویسم...

خدایا خودت کمکم کن که بتونم...

خدایا می دونم که من انقده گناه دارم و روسیاهم که دعاهام رو قبول نمی کنی...

اما خداجونم این بنده خدایی که همیشه مثل یک برادر کنارم بوده و همیشه کمکم کرده رو کمکش کن...

نمی دونم چه دعایی باید براش بکنم ولی خدایا همیشه مواظبش باش...

خداجونم خیلی دوست دارم ... خیلی...