جاده تنهایی...
درد دل یه دوست خدا ۲
جاده...
تنهایی...
مسافر...
جاده ی قلب من مسافری نداره...
توی این جاده منم و من و من و ...
من و خدای خودم...
از اون جاده هایه که فقط تابلو ها کنارش هستن...
از اون جاده هایی که هر چند سال یک بار یک مسافر میاد و رد میشه...
اما من نذاشتم هیچ کی وارد این جاده بشه...
توقف ممنوع...
خطر شکستن دل...
دل بستن ممنوع...
خطر لرزیدن دل...
ورود ممنوع...
این تابلوآخری رو زدم اول جاده که هیچ کی وارد نشه و تا حالا هیچ کی رو راه ندادم، جز یکی...
جز تو...
تویی که الان شدی همه ی زندگی من...
البته تو رو هم من راه ندادم... احتمالا اشتباهی از فرعی ها اومدی و خودت هم متوجه نشدی...
خوش به حالت...
خوش به حالت که تونستی زود از این جاده بزنی بیرون...
می دونی این روزها خیلی تنها شدم...
وقتی یکی کسی رو که همه ی زندگیشه رو کم ببینه همین میشه دیگه...
نمی دونم شایدم خدا داره کمکم می کنه که فراموشت کنم...
آخه خودت بگو ... آدم توی یک جاده تک و تنها چیکار کنه؟!
دارم دیوونه میشم...
خدایا فقط خودت میتونی کمکم کنی...
باز به وصل خیال تو دل به جاده تنهایی زده ام...
وکوله بارم پر از یاد توست...
تا مبادا دراین جاده غریب گم شوم ...
چه جاده غریبی است...
نه پیچی...
نه میدانی...
نه چهارراهی...
نه پلیسی...
فقط هراز گاهی تابلوی را لمس کرده ام...
فاصله تا مقصد را نشان می دهد...
و روی آن حک شده:
فقط یک عمر کیلومتر...